امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

بدون عنوان

می دونید وقتی آدم یتیم می شه خصوصا اگه دختر باشه خصوصا اگه باباش باشه فرقی نمی کنه توی چه سنی توی هر سنی که باشه هی دوست داره محرماش اونو در آغوش بگیرن و توی بغل اونا گریه کنه هی میره نزدیک برادرش هی دور عموهاشو دایی هاش می چرخه و هر بار که یکی از اونا پیشونیشو می بوسه مثل بوسه های باباش نمی شه اما کمی بدن یخ زده اش رو گرم می کنه و می ش مرهمش این احساس دقیقا از وقتی که خبر رو بهت میدن یا بهتر بگم از اون موقعی که باور کردی یتیمیت رو شروع می شه حالا اگه یه مردی پیدا بشه که تو رو مثل دخترش دوست داشته باشه جلوی تو به دخترش بابا نگه دست نکشه روی سر دخترش تو رو تحقیر نکنه اما باهات مهربون باشه مثل بچگی هات مثل وقت هایی که بابات بود واست لقمه بگیره...
29 فروردين 1394

شیرین زبان من

پسرم سلام   دقیق نمی دونم از چه زمانی اما یک روز صبح که از خواب بیدار شدی شروع کردی به حرف زدن و تا شب ده ها کلمه ی جدید گفتی و ما فهمیدیم که دیگه وقت حرف زدن پسرکمون رسیده کلماتی که یادم مونده رو برای تو می نویسم تا روزی که بتونیم با هم مرورشون کنیم و غرق لذت بشیم .پسر خوبم فقط این رو بدون که با شنیدن هر کدوم از این کلمه ها ساعت ها خوشحالی کردیم و خندیدیم و دست زدیم و هر کدومشون رو بارها با هم تکرار کردیم و گاهی هم بغض کردیم از قدرت و عظمت خدا و یا اینکه کاش بابا جونش بود و می دید و مثل اون وقتها انقدر می خندید که خنده اش بی صدا می شد و تبدیل می شد به ریسه پسرم خیلی دوست داریم تو امید و انگیزه ی زندگی مایی خیلی از ساعت های شیرین زن...
29 فروردين 1394

یک هفت واقعی

اولین باری که هم رو دیدیم و باهم حرف زدیم بهم گفت می دونید من یک هفت واقعی ام ؟با لبخند نگاهش کردم خودش ادامه داد من توی شناسنامه ام دو تا هفت دارم .دارم توی سن 27 سالگی ازدواج می کنم تاریخ خواستگاریمون هفت داره تاریخ آزمایشمون و همین طور عقدمون حتی شما هم که اگه خدا بخواد و بشید همسر آینده من توی شناسنامتون هفت دارید اصلا هرچی دور و بر من هست یه ربطی به عدد هفت داره و من توی دلم فقط خندیدم به این همه سادگی و بی آلایشی پسرکی که امکان داشت بشود مرد زندگیم اما نگفتم که من هم همیشه هفت را دوست داشته ام ...   و اما حالا هفت ساله که از اون روز می گذره و اون پسرک با همون سادگی و صداقتش  مردیه که پدر بچمه و عشق اول و آخرم و من امشب دل...
29 فروردين 1394

من و مهربانترین خاله های دنیا

پسر عزیزم سلام    بعد از فوت بابا خانه انگار گرد غم گرفته بود هر چه می خندیدیم هر چه در و دیوارش را تمیز می کردیم هرچه دکورش را تغییر می دادیم هیچ فرقی نمی کرد انگار دیوارهای خانه تمام گریه های شبانه مان را در خود نگه داشته بود و تنها که می شدیم آوارشان می کرد روی سرمان همه جایش یاد بابا را برایمان زنده می کرد خواستیم کمی زندگی بیاوریم توی خانه تصمیم گرفتیم دوباره رنگش کنیم و قسمتی را هم کاغذ دیواری . بلکه دیوارها هم فراموش کنند آن مرد مهربانی را که با لبخند رویشان دست می کشید و می گفت رنگش را تمیز در آورده علی جان پسرم مبارکتان باشد دخترم به سلامتی تویش بنشینید انشاالله... پیشنهاد کردم قسمتی از خانه را رنگ زرد بزنیم که رنگ ...
29 فروردين 1394

چه شد که پایت شکست ؟

پسر عزیزم سلام   این روز ها شکر خدا خیلی بهتر شده ای می توانی سینه خیز بروی و حتی غلت(چه جوری می نویسند ؟) بزنی گر چه دیدن پسرکی که شادی و شیطنت هایش تمام فضای خانه را پر می کرد در چنین حالتی واقعا سخت است و با دیدنش دلم یک طوری می شود که نمی دانم چیست اما آزارم می دهد با این حال خوشحالم که بهتری و برای باز شدن پایت روز شماری و دعا می کنم امروز جرات به خرج دادم و عزیز دردانه ام را روی دوشم سوار کردم و بعد از مدت ها دوباره شدم اسبش و حسابی از خنده های عزیز دلم لذت بردم و دلتنگی ام قدری کمتر شد نوشته بودم که می خواهم خستگی در کنم حسابی برنامه ریزی کردم که حالا که درسم تمام شده است با پسرکم چه بازی هایی بکنم کجاها بروم ب...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر قشنگم سلام   امروز توانستم به بلاگفا جانم سری بزنم نوشته بودم می خواهم تجدید قوا کنم خنده ام گرفت حسابی فراموش کرده بودم که چه قراری داشته ام یعنی وقت فکر کردن به هیچ چیز را نداشتم یک ماهی می شود که استخوان ران پایت شکسته است و هر دو پایت توی گچ است نمی دانی همراه با تو چه دردی می کشم ... خیلی سخت است که جزییات را برایت بگویم شاید در پست بعد تنها به این امید که روزی برایت خاطره شود دوستت دارم پسر نازنینم خوب می شوی و این هم می گذرد ... +حالم خوب است خیلی خوب خدایم مهمانی داده است ...مبارک همه باشد کاش بتوانم قدرش را بدانم چه کسی فکر می کرد بابا امسال ماه مبارک در کنارمان نباشد ... +مادر بزرگ در این ماه مبارک مهمان خانه ...
29 فروردين 1394

برمی گردم خیلی زود...

پسرم سلام    این روزها خسته تر از آنم که بنویسم می ترسم تلخ باشم هر چه نیرو در خود سراغ دارم جمع کرده ام تا فراموش نکنم که مادر و همسر دو موجود عزیز و دوست داشتنی هستم در حال تجدید قوا هستم درست می شوم به همین زودی +از همه ی دوستان عزیزم که نظر داده اند و نگرانند عذر خواهی می کنم به زودی همه ی نظرات تایید خواهد شد رمز مطالب گذشته را هم با اندکی تغییر در متن بر می دارم  علی جان پسر عموی عزیزم خیلی خوشحالم که تو هم خواننده ام هستی از توجهت سپاسگزارم  بر می گردم خیلی زود...   پی نوشت:چرا هر که هر چه برایم کامنت می گذارد خصوصی است خوب دلم نمی آید حذفشان کنم ... + نوشته شده در جمعه دوم خرداد ۱۳۹...
29 فروردين 1394

وحید و سعید معتکف می شوند!!!!

پسر خوب من سلام   امیر حسام جان امسال سعید و وحید پسر عمو هایت معتکف شده اند باور می کنی همه ی ما هم وقتی شنیدیم حسابی خندیدیم آنقدر خندیدیم که چشمانمان اشکی شد آن هم وقتی شنیدیم که برای شب جمعه که اعتکاف تمام می شود هم لباس برده اند تا بروند و به قول خودشان دور دور کنند اما در خلوت خودم را می گویم به حالشان غبطه خوردم که خدا همین سعید و وحید را با همان نماز های یکی درمیانشان دعوت کرده است و خریده است به همین خاطر از بهشت زهرا که برگشتیم به بابا علی جان پیشنهاد دادم که برویم مسجد و برایشان بستنی و فالوده بخریم و بعد از یک روز روزه گرفتن کمی سر حال بیایند بابا علی می خندید و می گفت از همه خوشتیپ تر بودند برای خاله زهرا و خاله فاطمه ...
29 فروردين 1394

شب میلاد امام علی جان ...

پسر نازنینم سلام   امشب تولد امام علی جانمان بود دلم خیلی گرفته بود بابا بزرگ جانت رفته بود شهراب دایی ها همه یا مهمان داشتند و یا مهمانی بودند عمو هایم دور بودند و من و بابا علی جان تصمیم گرفتیم برویم خانه عمو رضا جانت که بسیار دوستش داریم بابا داشتن خیلی خوب است امیرحسام جان از هر نوعش .اسمش که بابا باشد کافیست ... + نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۲۲:۵۵ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394