امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

روز زن در برج میلاد

پسر جانم سلام   امشب به دعوت مریم دختر خاله فاطمه به برج میلاد رفتیم و تئاتر تماشا کردیم بسیار خوش گذشت هوا عالی و مطبوع بود و شما پسر گلم بسیار از هوا لذت بردی سوار دوچرخه های برج میلاد شدی و قدری هم آب بازی کردی و حسابی هم از رقص نور ها و بازی با آنها لذت بردی تماشای تئاتر برایت عجیب بود و مرا به خنده وا می داشت پلک نمی زدی و البته جاهایی که هیجان نداشت و فقط دیالوگ بود خسته می شدی و بدون سر و صدا برای خودت قدم می زدی البته من که از دانشگاه می آمدم از وسط نمایش رسیدم اما خوب بود و لذت برم عاشق لحظه هایی هستم که تا مرا می بینی دستهایت را باز باز می کنی و با خنده و فریاد که قدری هم شوخ طبعی چاشنی اش کرده ای می گویی ممممممممممممامممم...
29 فروردين 1394

ریحانه خانوم رو دیدیم

پسر عزیزم سلام   ریحانه خانوم خوشگل خانوم بالاخره مرحله ی جریمه نویسی را با موفقیت پشت سر گذاشت و حالا آمده است خانه تا انشاالله برای امتحان زندگی آماده بشود امشب به دیدن خانوم خانوما رفتیم و دلمان حسابی ضعف رفت از دیدن نوزاد به آن نازنینی و پاکی و از خدا چه پنهان پسرکم دلم خواست که همین زودی ها برایت یک خواهر کوچولو بخرم (اصطلاح محمد طه)بابا علی جان هم همینطور مدام دلش ضعف می رفت و هی در رفت و آمد و لبخند زدن به دختر برادرش بود انگارکه برای اولین بار عمو شده باشد. در گوشش اذان گفت و بوسیدش و برایش طلب خیر کرد .برای محمد طه دارت خریدیم و گفتیم جایزه ی برخورد خوبش با خواهرش است برای خوشگل خانوم هم پول و گل بردیم خدا در پناه خودش و...
29 فروردين 1394

باغ نگارستان (کافه تهرون قدیم)

پسرم سلام   امروزمامان جون دلش حسابی برایت تنگ شده بود و اصرار داشت که بروی پیشش من و بابا علی جان هم که برای گرفتن کادو برای مامان جون به سپه سالار رفته بودیم به یاد گذشته ها به باغ نگارستان رفتیم دست در دست هم و شانه به شانه در کنار هم قدم زدیم حرف زدیم و عکس گرفتیم و از آن همه زیبایی و هوایی که بهاری بود و سرمستمان کرده بود لذت بردیم به کافه تهرون رفتیم و به خودمان و خاطراتمان آنقدر خندیدیم که چشمانمان اشکی شد و تعجب همه ی دختر ها و پسر های اطرافمان را برانگیخت روز بسیار بسیار خوبی داشتیم خدا را شکر انگار بعد از کلی درد و رنج که زیر فشارش داری خرد می شوی دستی بیاید و جرعه ای آرامش تعارفت کند... +در کافه تهرون یک عدد چای ی...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر عزیزم سلام   ساعتی پیش داشتیم می رفتیم بهشت زهرا که ناگهان حالم عوض شد ضعف شدیدی تمام وجودم را گرفت و دست ها و پاهایم شروع کرد به لرزیدن عرق سردی تمام پیشانی و بعد تمام بدنم را گرفت و دیگر حتی نتوانستم از جایم حرکت کنم نتیجه این شد که مرا با خود به بهشت زهرا نبردند البته پس از خواباندن من توسط بابا علی جان و اطمینان از اینکه تا بیایند از جایم تکان نخورم اما به محض رفتنشان و پس از نیم ساعت حالم بهتر شد و الان هم نشسته ام و دارم برای عزیز دردانه ام می نویسم تا از این هم بهتر شوم یک بار دیگر هم اینطور شده ام پیش از عروسی دایی ابوالفضل بود با بابا جانم رفته بودیم میلاد نور برای خرید چقدر بابا جان دستپاچه شده بود و نگران کم مانده بود...
29 فروردين 1394

چهل سالگی...

پسرم سلام   تلویزیون دارد فیلم چهل سالگی را نشان می دهد و من دوباره یاد خودم افتاده ام و یاد دوستی که می گفت چقدر این فیلم مرا یاد تو می اندازد فیلم عالی و درجه یک نیست حتی خیلی هم با کیفیت نیست اما گویاست همین... دوستت دارم پسر نازنینم + نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۳ ساعت ۱۶:۱۲ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر عزیزم سلام   امروز مامان جون بیش از صد نفر (صد و بیست نفر)مهمان داشت و پذیرایی این جمعیت انرزی زیادی از همگی گرفت و اگر کمک دختر خاله ها و دختر دایی ها نبود خستگی دو چندان می شد دست همگی شان درد نکند امیدوارم همگی به خواسته های قلبی شان برسند آمین +پسر نازنینم تمام طول روز را مشغول بازی با بچه های فامیل بودی و بعد هم خسته اما راحت و آسوده به خوابی آرام فرو رفتی دلم می خواهد غرق بوسه ات کنم اما آنقدر زیبا خوابیده ای که دلم نمی آید و به یک بوسه بسنده می کنم دوستت دارم پسر سازگار و اجتماعی من خوب بخوابی نازنینم خواب همه ی فرشته های خدا را ببینی     + نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۳ ساعت ۳:۱۱ ...
29 فروردين 1394

روزی که گذشت

پسرم سلام   خوبی گل پسرم امروز روز شلوغ اما خوب و دوست داشتنی داشتیم صبح من و شما پسر خوبم ساعت 7.30 صبح با هم از خواب بیدار شدیم صبحانه خامه با نان سنگگ تازه که بابا علی جانمان خریده بود خوردیم و شبکه ی بوبا (همان پویای خودمان)را تماشا کردیم بعد هم شروع کردیم به حاضر شدن برای دیدن خاله سمیه و نی نی خانوم که تا ساعت 9 طول کشید بعد هم که با مامان جون تماس گرفتیم و اعلام آمادگی کردیم متوجه شدیم که مامان جون خواب مانده است و باید کمی فقط کمی تقریبا یک ساعت دیگر هم منتظر بمانیم آن هم شال و کلاه کرده و آماده پس تصمیم گرفتیم تا مامان جون برسد کمی قدم بزنیم برای خاله سمیه و نی نی خانوم خوشگل خانوم گل گرفتیم و خیلی هم زیبا بود و جری...
29 فروردين 1394

دوستت دارم همین...

پسرم سلام   امروز پیغامی از طرف دوستان دانشگاهم داشتم از همه خواسته بودند بیایند دانشگاه برای عکس دسته جمعی گرفتن و درست کردن کلیپ برای جشن فارغ التحصیلی ناگهان دلم پر کشید برای آن روز های با هم بودن ترم های اول.بی دغدغه رها و شاد از ته دل می خواستم که آنجا باشم داشتم آماده می شدم که تو را دیدم نشسته بودی و داشتی با ماشین هایت بازی می کردی لحظه ای مکث کردم و بعد از دقیقه ای کنارت بودم و داشتیم با هم ماشین بازی می کردیم ... دست خودم نیست دوستت دارم همین... + نوشته شده در شنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۳ ساعت ۲۱:۱۴ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات ...
29 فروردين 1394

نی نی خانوم خوشگل خانوم

پسرم سلام   نی نی خانوم خوشگل خانوم خاله سمیه و عمو احمد به دنیا آمد قدمش خیر و مبارک باشد گویا کمی عجله داشته برای دیدن مامان و بابای خوبش و قدری زودتر آمده حالا هم جریمه شده است به چند روز مشق نوشتن زیر نور دستگاه ما که طاقت نداریم و دلمان برای دیدن دخر عموی پسرکمان و نوه ی خاله ی خودمان پر می کشد خدا کند زودتر بیاید خانه .بچه ها را دوست دارم خیلی دنیایشان را بیشتر .نوزاد ها را از همه بیشتر انگار همه شان بوی خدا می دهند و چیزی را که نمی دانی چیست در خاطرت قلقلک می دهند .هیچ وقت از تماشای ظرافت و نازکی دست و پایشان سیر نمی شوم هیچ وقت خدا حافظ احتمالا ریحانه خانوم خوشگل خانوم و همه ی بچه های دنیا باشد آمین... تو را هم دوست دارم ...
29 فروردين 1394