امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

شده عاشق بشوی به بادبادکی که نخش ول شده باشد...

پسرم سلام   شب از نیمه هم گذشته است دارم عکس های خودم و بابا جانم را نگاه می کنم عکس های مسافرتمان پیک نیک هایمان تولد هایمان و .... توی همه ی عکس ها بابا کنار من است انگار گم می شوم اگر کنارش نباشم اگر دستش توی دستم یا دور بازوویم و یا گردنم و یا توی عکس های نشسته مان روی زانویم نباشد توی همه ی عکس ها هر دو خندیده ایم و من امشب حال خوبی ندارم بابا هنوز توی عکس ها می خندد من اما صورتم و دست هایم که می نویسند خیس از اشکند دلم برای بابایم تنگ شده است امیر حسام ... توی همه ی عکس ها ته نگاه مرا اگر دنبال کنی شاد است اما کمی هم شرم دارد آخر توی همه ی این وقت ها دلم می خواست محکم بچسبم به بابایم اما رویم نمی شد بابا این را می دانست ...
29 فروردين 1394

پارک دلفین ها

پسر نازم سلام   امروز من و شما و بابا علی جان به همراه مامان جون و دایی حامد رفتیم دلفیناریوم(پارک دلفین ها)برج میلاد به ما خیلی خوش گذشت اما بابا علی جان و شما مدام در حال قدم زدن و جا عوض کردن بودید و نمی دانم چرا نمایش شیرهای آبی و دلفین ها تنها چند دقیقه توانست توجه ات را جلب کند و بعد از آن به کنجکاوی در محوطه و قدم زدن و دویدن دور استخر گذشت بابا علی جان می گوید خیلی خوش گذشته است و من هم باورم می شود خصوصا وقتی که چشمم به آفتاب سوختگی گردن و بینی و پیشانی اش می افتد که زیر افتاب سوزان هر گوشه که چشم می انداختم با پسرکش مشغول راه رفتن یا دویدن بود دوستت دارم پسر شیطون و بازیگوش من + نوشته شده در جمعه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۳ ...
29 فروردين 1394

مهمانی آخر هفته

پسرم سلام   امشب خانه عمو حسن دعوت بودیم و آنقدر گفتیم و خندیدیم که لپ هایمان درد گرفت شب خوبی بود و خوش گذشت عمو احمد و خاله سمیه و گل دختر هم آمدند مصطفی و مریم هم بودند و از همه مهم تر رضا علی حسین (به خدا اسمش همین است و همه همین صدایش می زنند گوش که عادت می کند درست می شود )و همسرش (اسم گلت چیه)هم بودند که همین باعث شد حسابی بخندیم البته با هم نه به هم شاید روزی داستانش را برایت تعریف کردم برای زهره زن عمو حسنت کتاب هدیه بردم امیدوارم که بخواند و استفاده کند اولین باری بود که جایی کتاب هدیه می بردم و می خواهم از این به بعد به فراخور شخصیت میزبان باز هم کتاب هدیه ببرم پسر عزیزم از وقتی رفتیم تا آخرهای شب که برگشتیم فقط و فقط ...
29 فروردين 1394

اولین استخر

پسرم سلام   امروز با بابا علی جان در حال دور زدن بودیم که دیدیم استخر نزدیک خانه اولین روزی است که افتتاح شده است دو سالن مجزای زنانه و مردانه دارد و بسیار هم بزرگ و زیبا و تمیز است فرصت را از دست ندادیم و خواستیم اولین کسانی باشیم که توی این آب زیبا و بدون کلر در اولین روز افتتاح قدم می زنیم سریع به خانه برگشتیم و آماده شدیم برای رفتن به استخر البته من نتوانستم همراهتان بیایم و شاید فردا همراهتان شدم پسر عزیزم بابا علی جان تعریف کرد که چطور خوش گذراندی و مدام از آب بیرون می آمدی و توی آب شیرجه می زدی و انگار نه انگار که این اولین باری است که به استخر می روی و تنها دو سال داری وقتی هم که امدی حسابی رنگ و رویت عوض شده بود و معلوم بود...
29 فروردين 1394

کتک بازی

پسر عزیز من سلام   دیشب رفتیم خانه بابا بزرگ و مامان بزرگ تا روز زن را تبریک بگوییم و هدیه ای را که برایشان گرفته بودیم را بدهیم به مامان برزگ جانت خیلی خوب بود و خوش گذشت و شما پسر نازنینم توانستی عمه اکرم را هم ببینی عمه سمیه و ملینا هم آمده بودند و طاهره و عمو احمد هم بودند نمی دانم چرا اما مدام ملینا را می زدی و قربان صدقه و نوازش و پرت کردن حواس و اخم و دعوا و بی توجهی هم هیچ کدام فایده ای نداشت کمی نگرانم نمی دانم طبیعی است یا به خاطر آموزش ناصحیح خودم درباره ی حنانه و رقیه است خدا خودش کمک کند +وقتی جای پنجه ها و گاز های بچه های بزرگ تر را روی صورتت می بینم دلم یک حالی می شود آخرین بار یادت دادم که امیر حسامم اگر از این به...
29 فروردين 1394

حمام نواب

پسر دوست داشتنی من سلام   با بابا علی جان رفتیم سرچشمه برای تماشای حمام موزه ی نواب بسیار زیبا و عالی بود خصوصا پشت بامش که پر از گنبد بود و مرا یاد بام های یزد می انداخت و جان میداد برای عکس گرفتن بسیار خوش گذشت خدا را شکردوستت دارم پسر گلم دوستت دارم مامان جونم +امیر حسام جان باور می کنی که تو هم گاهی با وجود همه ی مهربانیت می توانی آبروی من و بابایی جانت را یکجا و با هم ببری آن هم وقتی که من و بابایی جانت را میبینی و اول مرا می بوسی و بعد بابا علی را و بعد با اددد اووددد می فهمانی که حالا نوبت شماست که همدیگر را ببوسید و وقتی هم که توی جمع امتناع می کنیم می زنی زیر گریه که چرا همدیگر را نمی بوسید و به همه می فهمانی که توی خانه...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

گل پسر سلام   نمی دانی دیدن ده عدد کامنت ده ه ه ه ه تا آن هم یکجا با هم چقدر سر ذوقم آورده است آنقدر خواننده نداشتم که فراموش کرده بودم بلاگفا جان قسمتی هم برای تایید نظرات خوانندگان دارد خدا را شکر حسابی به جانمان چسبید دوستت دارم نازنینم بزرگ تر که شدی تو هم برایم نظر بگذار باشد؟   + نوشته شده در دوشنبه یکم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۵:۴۵ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات ...
29 فروردين 1394

این پست تقدیم میشود به من عزیزم که یک زن است تا همیشه...

برای من:   مهربان بانو سلام روزت مبارک چقدر خانوم وزیبا شده است دخترکی که میان قلبت نشسته بود و چقدر بزرگ تر است از وقتی که مادر نبود و بی خیال و رها توی خیابان های شهر می دوید و می خندید و .... بانو سپاس به خاطر اینکه هستی و امیدواری هنوز به همه چیز و چقدر هم صبور بانو سپاس به خاطر همه ی روز هایی که خسته از راه رسیدی و لبخند زدی و تا آخر شب کار کردی و گاهی تا صبح نخوابیدی تا علی جانت خانه ای گرم داشته باشد و غذایی دلچسب و خوابی راحت بانو سپاس به خاطر همه ی روز هایی که با شوق کودکانه ات که چقدر هم عجیب برای هر چیز کوچکی ذوق می کند به خودت به سر و وضع خانه رسیدی و قند توی دلت آب شدو قلبت تند تر تپید و منتظر ایستادی تا دیده شوی تا ...
29 فروردين 1394

روزت مبارک مادر...

مادرم سلام   روزت مبارک مادرم گرچه هر روز روز توست و این روز ها.... دوستت دارم مادرم مهربانی خیلی مهربان   + نوشته شده در یکشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۳ ساعت ۴:۲۸ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات ...
29 فروردين 1394