امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

خدای مهربان فقط پسرم...

پسر نازنینم سلام   نمی دانی چقدر خسته ام از سر شب تا همین نیم ساعت پیش لثه های دردناکت را به هم می کشیدی و ناله می کردی چشم هایم اشکی شده است و کلی خودم را باخته ام دلم برایت می سوزد نمیتوانم درد کشیدنت را ببینم برایت دعا می کنم تا راحت بخوابی دندان های عقبی خیلی درد دارد این را از مامان های دیگر شنیده ام خدایا پسرم امشب راحت بخوابد خدایا لاغر نشود ضعیف نشود درد نکشد وای خدا دارم دیوونه می شم نمی دونم چی دارم می نویسم خدای مهربان فقط پسرم... راستی پسر قشنگم یادم رفت برایت بگویم که هفته ی پیش هم یکی دیگر از دندان های جلویی ات جوانه زد و این هفته دارد آرام آرام بزرگ می شود شکر خدا اصلا درد نداشت مبارکت باشد نازنینم.....
29 فروردين 1394

از چشمانت پیداست

سرم سلام   این روزها حس می کنم که چقدر مرا می فهمی که چقدر می توانی دوست خوبی برایم بشوی و چه لحظات خوشی در انتظار ماست روزها می نشینم و ساعتها می اندیشم که با پسرم چطور می توانم خاطرات شیرین بسازم توی ذهنم تصور می کنم که تو بزرگ شده ای و قد و قامتی به هم زده ای و با من نشسته ای توی یک کافه ی دنج و کتاب های دانشگاهت را گذاشته ای روی میز و همین طور که چایت را می نوشی داری برایم حرف می زنی و چقدر زیبا حرف می زنی آنقدر که آدم را می بری به رویا به خاطرات کودکی ات همان روز ها که به چشمان درشت و براق و سیاهت نگاه می کردم و فکر می کردم که خدایا از چشمانش پیداست که چقدر می فهمد....     + نوشته شده در پن...
29 فروردين 1394

اصلا تو از هر چرخ و فلکی قشنگ تری

پسرم سلام   با ده روز تاخیر ده ماهگی ات مبارک عزیزکم .دو هفته ی پیش اولین چرخ و فلک زندگی ات را سوار شدی جایی در جنوبی ترین نقطه ی شهر آنجا که موهای پسر بچه هایشان عجیب و غریب است و کلی ناسزاهای شگفت انگیز بلدند.من و بابا علی داشتیم توی شهر می چرخاندیمت و حرف می زدیم که یکدفعه آنجا را پیدا کردیم آخر شما پسر نازنینم چرخ زدن در شب توی خیابان های شهر را خیلی دوست داری و البته تنها فرصتی است که من و بابا علی جانمان هم می توانیم قدری با هم حرف بزنیم چرخ و فلک زنگ زده بود و پیر و تو شاید این روزها کوچکترین مسافرش بودی آنقدر ذوق زده بودی که دست می زدی و صدای قا قا قا از خودت در می آوردی و ما را هم کلی سر ذوق آوردی.امیر حسامم...
29 فروردين 1394

می خوام خودم بخورم

پسر عزیز من سلام   این روزها آنقدر سریع بزرگ می شوی که مجال ثبت کردنشان را ندارم می ترسم در حین ثبتشان تو حرکت زیبا و تازه ی دیگری انجام بدهی و من آن را نبینم تنها کاری که می توانم انجام بدهم این است که تمام دقایق این روزها را با تو سپری کنم و خاطرات شیرینت را به عمق جانم بسپارم تا اگر فرصت ثبت در وبلاگت را نداشتم بتوانم آنها را روزی با خودت مرور کنم این روزها چنان در کارهایت جدی و مصمم هستی که گاهی مرا نگران می کنی توی کتاب خوانده ام که از ۹ تا پانزده ماهگی اینجوری می شوی و باید خیلی مراقبت باشم تا در این دوره بتوانی اعتماد به نفست را به دست بیاوری بسیار جدی قاشقت را برعکس در دست می گیری و به بشقاب می کوبی و قاش...
29 فروردين 1394

خدا هیچ مادری رو اینطوری ضایع نکنه

پسرکم سلام دو شب پیش که جمعه بود بابا علی جون تو را بغل کرده بود و داشتید با هم تلویزیون تماشا می کردید من هم داشتم تماشایتان می کردم با خودم می گفتم که چقدر دوستتان دارم و چقدر به هر دویتان می بالم دلم خواست هردویتان را بغل کنم و ببوسم اما قبل از آن دلم خواست اول صدای خنده تان را بشنوم پریدم و بابایی را قلقلک دادم بابایی خندید ولی تو فکر کردی که من دارم بابا علی جونمون رو می زنم شروع کردی به گریه من که مانده بودم چه کنم و دوست نداشتم گریه کنی و می ترسیدم که نا خود اگاهت را دستکاری بدی کرده باشم به بابایی گفتم زود باش منو قلقلک بده بابایی هم که دوست ندارد هیچ وقت تو گریه کنی و فکرش درگیر تو بود زود اطاعت کرد و مرا قلقلک داد تو آرام شدی و خند...
29 فروردين 1394

دندانِ نقطه ای

وای امیر حسامم بگو دیروز چی دیدم یه نقطه ی سفید کوچولو توی دهانت وقتی داشتی به ادا های من و بابایی میخندیدی وای که چقدر این روزها شیرین شده ای بالاخره هفتمین دندانت بعد از سه ماه دیروز جوانه زد و من که هنوز رویش دندان هایت برایم تازگی دارد آنقدر ذوق کرده بودم که بلافاصله به مامان جون زنگ زدم و با کلی جیق و فریاد رویش هفتمین دندانت را گزارش کردم و بعد ساعتها طول کشید که از راه های مختلف تو را بخندانم تا بابا هم دندان جدیدت را که از نقطه هم کوچک تر بود ببیند خدا را شکر کردم که این بار خیلی درد نکشیدی آخر انقدر توی تحمل درد صبوری که مرا دیوانه میکنی اولین دندانت چهار ماهه بودی که جوانه زد خیلی زود بود اما مامان جون می گفت که من هم اولین دندونم...
29 فروردين 1394

پسرم سلام دلم می خواست اولین مطلب وبلاگتو توی اولین سالگرد تولدت به ثبت برسونم اما این روزها آنقدر ب

دلم می خواست اولین مطلب وبلاگتو توی اولین سالگرد تولدت به ثبت برسونم اما این روزها آنقدر با مزه و شیرین شده ای و آنقدر با کارهایت من و بابا علی را می خندانی که از ذوقم نمیتوانم تا اردیبهشت صبر کنم خیلی دوست داشتم اون موقع که توی دلم بودی برات یه وبلاگ درست کرده بودم و حرفام رو برات می نوشتم اما انقدر حرف های من با تو زیاد بود و انقدر از صبح تا شب باهات حرف می زدم که مجال نوشتن پیدا نمی کردم از همان مو قع ها معلوم بود که خیلی باهوشی هر حرف مرا با یک لگدی که به دلم دیوار خانه ات می زدی جواب می دادی و به من می فهماندی که داری حرف هایم را گوش می دهی موسیقی را خیلی دوست داشتی قران را هم همینطور یادم است یک بار که با بابا علی تو را برده بو...
29 فروردين 1394

سورپریزانه ترین تولد دنیا

پسرم سلام امروز مامان 26 ساله شد و بابا علی جان مثل همیشه مهربان و عزیز و صبور برایمان خاطره ساخت شادی ساخت و عشق ...ساعتها وقت گذاشته بود برایم ، هدیه های دوست داشتنی اش را هر کجای خانه مخفی کرده بود و روی دیوار های خانه علامت گذاشته بود تا بروم و مشغول ماجراجویی شوم و هر کدام از هدیه های نازنینم را از جایی پیدا کنم یکی را از زیر لباسهایم در کمد و یکی دیگر را از زیر فرش و دیگری را از یخچال و زیر تخت و ...خانه را هم تزیین کرده بود تنهایی و این برای من تمام عشق بود ...تولدم مبارک + پسر عزیزم بابای خوبی داری بیا قدرش را خیلی بدانیم... + نوشته شده در شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت ۱۴:۳ بعد از ظهر توسط مامان |  نظر بدهید &nbs...
29 فروردين 1394