امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

بدون عنوان

رم سلام    شب گذشته پس از بازگشت از بهشت زهرا تصمیم گرفتیم که به دیدن عمو رضا و خانواده اش برویم و وقتی رسیدیم دیدیم که عمو و خانواده اش دم در هستند و منتظر خانواده زن عمو فاطمه تا به پارک بروند هرچه تعارف کردیم که وقتی دیگر می اییم و مزاحم نمی شویم  قبول نکردند و ما را به خانه شان دعوت کردند و بعد از تماشای مسابقه ی والیبال ایران و آرژانتین که بسیار دیدنی هم بود و خوردن میوه خانواده زن عمو فاطمه هم رسیدند و ما را هم دعوت کردند که برویم پارک و ما هم با جان و دل پذیرفتیم شب آرام و خوبی بود و بسیار خوش گذشت خدا را شکر جوجه خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بسیار چسبید و شما پسر عزیزم آنقدر با پسر عموهای ریش و سبیل دارت بازی کردی ...
29 فروردين 1394

من عاشقم همین...

دوستان سلام رمز برداشته شد پسرم سلام امروز من مامان امیرحسام جانم و همسر علی جانم و دختر مامان و بابایم و دوست آشناهایم به بزرگترین کشف دهه ی سوم زندگی ام دست یافتم  به علی جانم نگفته بودم که توی فکرم چه می گذرد اما وقتی همسرت یک هفت واقعی باشد وقت تنهایی می شود دوستت رفیقت و از توی چشمهایت به راحتی می فهمد که آن توها چه خبر است و بعد یک روز نمی رود سرکار و وقتی تو خوابی کودکت را برمی دارد و می رود و پیغام می گذارد که امروز را کمی برای خودت باش قدری استراحت کن و کلی خوش بگذران من و پسرم امروز یک دو نفره ی مردانه داریم تو هم برای خودت یک تک نفره ی ملایم داشته باش و امروزت را بدون دغدغه برای خودت برنامه ریزی کن نمی دا...
29 فروردين 1394

من کی ام؟

من کی ام؟ دوستان عزیز رمز برداشته شد   پسر عزیزم من سلام امروز که از خواب بیدار شدم تنها یک سوال بود که ذهنم را مشغول خودش کرده بود :من کی ام؟  همینطور که خانه را مرتب می کردم و ظرف میشستم و جارو می کشیدم خودم را در ذهنم مرور می کردم( انگار نباید خوب می شدم که دوباره بشوم فیلسوف...) مثل همه ی آخر هفته ها پنج شنبه بود من باز بوی بابا به مشامم خورده بود و باز دلم میخواست با خودم راجع به فلسفه ی زندگی و زنده بودن و زندگی کردن حرف بزنم و حتی بحث کنم خوب واقعا من که هستم؟و اگر روزی مثل بابا بشوم و بخواهم بدون قرار قبلی بدون خداحافظی و یک دفعه بارم را ببندم و جای دیگری بروم چقدر درست زندگی کرده ام یعنی کیفیت زندگیم چگونه ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسرم سلام    شده ام کلکسیونی از نظرات پزشکان مختلف درباره ی بیماری ام آنقدر که من و بابا علی جان وقتی نام پزشکی را می بریم باید مشخصات ظاهری و آدرس و محدوده ی مطب و نوع تشخیصش را هم بگوییم تا دیگری متوجه بشود کدام پزشک مورد نظر است بخشی را به اختصار می گویم تا روزی که همه چیز خوب است و آرام و دوست داشتنی بخوانمش و به خاطر سلامتی ام شکر گزار لطف خدا باشم و بتوانم قدری به این روزها بخندم  1:بیمارستان فرمانیه-تشخیص:شوک عصبی 2:بیمارستان نیکان-تشخیص:نفهمیدند چیست و آزمایش کشت گلو انجام شد 3:بیمارستان نیکان-تشخیص با توجه به آزمایش کشت :یک ویروس خطرناک در گلو 4:دکتر دایی:نوشتن آزمایش و چکاپ کامل 5:درمانگاه نزدیک خا...
29 فروردين 1394

هو الشافی...

پسر عزیزم سلام   جواب آزمایشت آمد و من خیلی ناراحتم کمبود کلسیم زیاد همین طور دارم راه می روم و می گویم خدایا کجای کار را کم گذاشتم کجا هواسم نبوده یا بی حوصلگی کرده ام کجا مادر خوبی نبوده ام و کجا کسی یا چیزی دیگر را به عزیز دردانه ام ترجیح داده ام هر چه فکر می کنم و می گردم بین خاطراتم باز هم چیزی دستگیرم نمی شود همیشه اولین و تنها چیزی که در سخت ترین شرایط توی ذهنم بوده و یادم نرفته است یک کلمه بوده است و بس :پسرم  بابا که رفت من هم انگار تمام شدم روحم را هم که نوازش می کردم دیگر جسمم نمی کشید ضعیف شده بودم و بیمار اما این باعث نشد که پسرکم را فراموش کنم روزی که بابا را به خاک می سپردند هیچ چیزش را به خاطر ندارم بس که به ...
29 فروردين 1394

پراکنده از هر جا

پسر عزیزم سلام   بالاخره با کمک قور قوری جانی که هدیه ی عمه سمیه جانت بود توانستیم آزمایش ... را بگیریم خدا را شکر خدا عمه جانت را خیر بدهد داشت کم کم محال می شد ممنونم عمه اش... جواب آزمایش خودم را هم گرفتیم یک ویروس خطرناک بوده است و باید آنتی بیوتیک ها را تا دانه ی آخر استفاده کنم و دوباره آزمایش بدهم اما خودم می دانم که حالم خوب است خدا را شکر  علی جان پسر عموی عزیزم جای مامان خالی نباشد موفق به تماس نشدم اما جای کامنت هایت که بلافاصله بعد هر پست می آمد حسابی خالی است هر جا هستی خوب و سلامت باشی... دیشب شام را مهمان بابا علی جانمان در باغی در لواسان بودیم و حسابی خوش گذشت هوا به شدت سرد بود و مور مورمان می شد امشب ...
29 فروردين 1394

هشدار این پست خییییلی طولانی است!

پسرم سلام    دلم برای نوشتن در خلوتخانه ات خیلی تنگ شده بود این پست شاید کمی طولانی باشد اما می نویسم تا فراموش نکنم و بتوانیم روزی با هم بخوانیمش به امید آن روز...   روز نوشت: چهار شنبه اول شهریور خانه دایی رضا بودیم و خوش گذشت خیلی... پنج شنبه مامان جون و دایی حامد خانه ما دعوت بودند و همه چیز عالی بود و من برای اولین بار یادم رفته بود که سالگرد ازدواج من و بابا علی جان است و حسابی شرمنده شدم .داشتم با عجله سالاد درست می کردم و به کارهای خانه می رسیدم و مامان جون و دایی حامد داشتند نماز می خواندند که دیدم بابا علی  جانمان با لبخند آمد کنارم توی آشپزخانه و گفت مرضیه جان یک دقیقه برگرد و هیچ کاری نکن و...
29 فروردين 1394

کودکانه...

عزیزم سلام   یک کیف و کفش خریده ام که زرشکی است دوستش دارم خیلی تو هم دوستش داری دلبندم . امروز صبح چند دقیقه ای زودتر از من بیدار شدی چشم هایم را که باز کردم کفش های زرشکی ام پایت بود و داشتی با کفش ها راه می رفتی و حرف می زدی بعد دیگر کفش ها را ندیدم بعد از ظهر می خواستم کفش ها را یک بار دیگر پایم کنم هرچه گشتم پیدایشان نکردم توی کمد ها زیر گاز و زیر تخت پشت مبل ها بیرون در ورودی همه جا را گشتم اما خبری از کفش ها نبود گفتم شاید از پنجره پرتشان کرده ای بیرون و شاید باید بروم و محوطه ی ساختمان را بگردم خودم را گذاشتم جایت پسرکم و با خودم گفتم :اگر من امیرحسام بودم با کفش ها چه می کردم و ناگهان فهمیدم  کشوی زیر تختت که کفش های ن...
29 فروردين 1394

گرامیداشت روز خطر...

سر یکی یکدانه من سلام   امروز روز پر خطری را پشت سر گذاشتیم و شکر خدا هنوز سالم هستیم و البته زنده ظهر عدس پلو داشتیم و داشتم برای روی غذا پیاز داغ و گوشت درست می کردم شما پسر عزیزم را طبق معمول همیشه گذاشتم روی کابینت و توی کاسه ای برایت کشمش ریختم تا بخوری و مرا تماشا کنی همین طور کنارت مشغول کارهایت بودم که ناگهان جیغ بلندی کشیدی و بعد صدایت شروع به لرزیدن کرد کلید برق را از جایش در آورده بودی و دستهایت را گرفته بودی به سیم لخت برق لب هایت سیاه شده بود و می لرزیدی و نمی توانستی دستت را از برق جدا کنی سیم ها جرقه می زد و کنج دیوار گیر افتاده بودی و نمی توانستی تکان بخوری و خلاصه بدترین حالتی را که بشود تصور کرد اتفاق افتاده بود ...
29 فروردين 1394