امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

اختصاصی برای پسر عمه جان ندیده ام...

امیر حسام جان سلام    چند وقتی است پسر عمه جانم به دنیا آمده است اسمش آقا محمد صدرا است شنیده ام قد بلند و تپل و سفید و عزیز و دوست داشتنی است به محض شنیدن خبر ورودش نمی دانم چرا بغض کردم دلم خواست زنگ بزنم به عمه جانم صدای نرم و مهربانش را بشنوم تبریک بگویم و سر سلامتی بدهم دلم خواست توی وبلاگ امیر حسام بنویسم و ذوقم را با همه شریک بشوم دلم خواست به عمه بگویم اگر بابا بود چقدر خوشحال می شد که محمد صدرا متولد مرداد است که بابا چقدر خواهرش را دوست داشت و نگرانش بود و اینکه چقدر عمه شبیه بابا است و ...  از بابا و خانواده اش گفتن دلم را به درد می آورد مرا یاد شهرشان می اندازد و روزهای خوشی که در کنار هم داشتیم یاد روزهای ع...
29 فروردين 1394

باز هم مسجد...

پسر عزیزم سلام   امروز هم بعد از بیدار شدن و فوتبال بازی کردن و بعد هم تاهاش (تراش) کردن همه ی مدادرنگی هایت و درست کردن گل با آشغال تراش ها رفتیم مسجد و روزهای قبل آنقدر از مسجد تعریف کردیم که امروز مامان جون را هم به مسجد کشاندیم به مسجد که رسیدیم می گویی مامان زود میام و من خنده ام گرفته بود از این همه راحتی و انکار که خانه خودمان باشد ابتدا رفتی توی آشپزخانه مسجد و بعد هم دیدم با چند عدد صندلی رنگ و ووارنگ داری می آیی می گویم اینارو از کجا اوردی مامان می گویی اودا(اونجا)وقتی دیدم از کجا آوردیشان حسابی تعجب کردم و باورم نشد حدودد بیست عدد صندلی پلاستیکی کوچک که روی هم گذاشته شده بود گوشه ی مسجد بود و ارتفاعش دو برابر ارتفاع پسرکم...
29 فروردين 1394

تصمیم کبری...

  پسر عزیز من سلام    از امروز تصمیم گرفته ام کارهایم را قبل از بیدار شدن عزیز دردانه ام انجام دهم تا بیشتر بتوانیم کنار هم باشیم و کمتر بوبا (پویا)نگاه کنیم حالا هم از بعد از رفتن بابا علی جانمان بیدارم و دارم کارهایم را انجام می دهم و الان هم وقت استراحت بین کارهایم است حس خوبی است اینکه صبح ها وقتی امیر حسامت از خواب بیدار می شود از کارهای روزانه خانه جلوتر باشی و خانه تمیز باشد و دیگر کاری برای انجام دادن نداشته باشی در حال حاضر که خواب از سرم پریده است و خوابم نمی آید امیدوارم تا آخر روز همین طور باشد و ساعت 2.30 شب خوابیدن شب قبل انرزیم را نگیرد فعلا + نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۸:۴۶ ...
29 فروردين 1394

بهترین روزهای تابستان ...

پسر نازنینم سلام صبح ها به محض اینکه چشم های دوست داشتنی ات را باز می کنی میگویی آم(سلام)و بعد می گویی هیش(آخیش)و باز می گویی حیر(صبح به خیر) وقتی کاری برایت انجام می دهم می گویی مشی مامان(مرسی)و وقتی دیگر غذا نمی خواهی می گویی شیم(سیرم)وقتی می خواهی جایی بنشینی می گویی می شیم(میشینم) و وقتی هم که می خواهی کسی بنشیند باز هم می گویی می شیم یعنی بنشین و وقتی مخواهی بلند شوی و یا بگویی پاشو می گویی پاشیم دوستت دارم طوطی شیرین زبان من گاهی دلم می خواهد بیشتر از حد معمول فشارت دهم... امروز هنگام رفتن به مسجد به من می گویی مامان خستیم بعل (خسته ام بغل)بعد از بازگشت از مسجد مامان جون دنبالمان آمد و بعد هم رفتیم دنبال زندایی ابوالفضل و ...
29 فروردين 1394

روزهای مادر وپسری

پسر نازنینم سلام   دیروز و امروز هوا بسیار پاییزی بود و هر چه هوا پاییزی تر بشود حال من هم بهتر است صبح که از خواب بیدار شدی و نوم نومت را خوردی گفتی مامان توباسی(توپ بازی) با هم حسابی فوتبال بازی کردیم بعد هو هو چی چی که عاشقش هستی بازی کردیم بعد هم اتاقت را مرتب کردیم اما باز هم هر دو انرزیمان کاملا تخلیه نشده بود تمام حیوانات ریز و درشت و عروسک های پولیشی ات را آوردیم و روی مبل ها چیدیم و برای خودمان باغ وحش درست کردیم و با هم غرق شدیم در رویا تصور کردیم که هر کدام از مبل ها یک قفس است و توی بعضی هایشان حیوانات اهلی و توی بعضی دیگرشان حیوانات وحشی مثل شیر پولیشی خندان و ببر پولیشی خندان تر و غیره است و سر صبر و حوصله هر کدام را ب...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسرم آزمایش ... گرفتن از تو مشکل ترین کار دنیاست آنقدر خندیده ام که دلم درد گرفته است پسر باهوش من.با امروز می شود چهار روز که سعی می کنم آن قوطی کذایی را فقط با چند قطره پر کنم   + نوشته شده در شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۱۷:۷ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394

پاییز...

پسر نارنینم سلام   امروز صبح بعد از خداحافظی با بابا علی جان برگشتم توی اتاق خواب هنوز زود بود برای بیدار شدن خودم را رها کردم روی تخت و چشمانم را بستم هوا سرد بود و مور مورم می شد باد خنک پرده ی اتاق را تکان می داد و صدای گنجشک ها هم از بیرون می آمد دست و پایم داشت یخ می زد اما این خنکی را دوست داشتم چند دقیقه بعد تو هم بیدار شدی حسابی سردت شده بود و دنبال من می گشتی صدایت زدم:امیر حسام جان من اینجام با چشم های نیمه باز و پر از خواب آمدی سمتم بغض کرده بودی و دستها و پاهایت یخ زده بود  محکم در اغوشت گرفتم سرت را چسباندم به سینه ام دستم را دورت حلقه کردم و همین طور که پتو را رویمان می انداختم گفتم وای وای چه سرده با چشم های تقری...
29 فروردين 1394

و باز هم خانه عمه سمیه...

پسر گل من سلام   دیشب دایی حامد مهمان خانه ما بود و امروز صبح هم ساعت هفت صبح با بابا علی جان رفتند تا در زمین چمن نزدیک خانه فوتبال باری کنند بعد هم عمه سمیه تماس گرفت و ما را برای ناهار و همان آبگوشت همیشگی و خوشمزه اش که در ظرف های دیزی درست می کند دعوت کرد ما هم نه نگفتیم و از جان و دل پذیرفتیم بعد از ناهار مردها خوابیدند و من و شما و عمه سمیه و ملینا توی یک اتاق دیگر مشغول بازی شدیم و فقط از شیرین کاری های شما با صدای بلند خندیدیم عمه سمیه برایتان شعر می خواند من برایتان دست می زدم و شما هم مثل پیرزن های شهراب بالا و پایین می پریدید گاهی آنقدر خندیدیم که چشمانمان هم اشکی شد همه چیز خوب و عالی بود عمه سمیه جانت برایت یک صندلی مخ...
29 فروردين 1394

آخه این چه وضعیه؟ شبکه پویا دوست بچه ها؟

سلام کارتون های زمان بچگی مون یادتونه ای کی یو سان که باهوش بود و کچل بود و خوش اخلاق بود و فکر می کرد و چاره اندیشی بعد هم با فکر هاش به همه کمک می کرد تا مدت ها هم وقتی می خواستیم فکر کنیم انگشتمون رو تر می کردیم و بعد می کشیدیم به سرمون یا کارتون با خانمان که دخترک با اینکه وسطای راه مادرش رو از دست میده باز هم نا امید نشد و رفت و با محبت و پشتکار دل پدر بزرگش رو به دست آورد و کنارش خوب و راحت زندگی کرد یا حنا که تو اون سن کم از یه بچه پرستاری می کرد و ...بماند که بعد از دیدن خیلی هاشون غمباد می گرفتیم و حسابی دلمون به رحم می اومد که البته این بخشش واقعا جای کار داشت و من هم موافقم که باید قدری شادتر می بود اما به جز این واقعا آموزند...
29 فروردين 1394