به تو افتخار می کنم...
پسرم سلام امروز صبح قرار بود بروم سرای محله شهرک... تا کارت والیبالم را بگیرم دلم خواست شما را هم ببرم خانه اسباب بازی سرای محله تا قدری بازی کنی شب قبل از مامان جون خواسته بودم تا ساعت 8 بیاید دنبالمان مامان جون هم با وجود اینکه شب خوابش نبرده بود و چشم هایش نیمه باز بود آمد دنبالمان کارتم را همان دقایق اول تحویل گرفتم و شما را هم بردم خانه اسباب بازی که کنار اتاق تربیت بدنی بود از مامان جون هم خواستم برود خانه و گفتم که طول می کشد اما مامان جون گفت توی ماشین می خوابد تا ما بیاییم وارد خانه اسباب بازی که شدی با وجود اینکه بار اولت بود و خواب آلو هم بودی اما خندیدی و گفتی لام(سلام)بعد هم کلاه لبه دارت را در آوردی و گذاشتی رو...
نویسنده :
مامان
20:20