امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

به تو افتخار می کنم...

پسرم سلام    امروز صبح قرار بود بروم سرای محله شهرک... تا کارت والیبالم را بگیرم دلم خواست شما را هم ببرم خانه اسباب بازی سرای محله تا قدری بازی کنی شب قبل از مامان جون خواسته بودم تا ساعت 8 بیاید دنبالمان مامان جون هم با وجود اینکه شب خوابش نبرده بود و چشم هایش نیمه باز بود آمد دنبالمان کارتم را همان دقایق اول تحویل گرفتم و شما را هم بردم خانه اسباب بازی که کنار اتاق تربیت بدنی بود از مامان جون هم خواستم برود خانه و گفتم که طول می کشد اما مامان جون گفت توی ماشین می خوابد تا ما بیاییم وارد خانه اسباب بازی که شدی با وجود اینکه بار اولت بود و خواب آلو هم بودی اما خندیدی و گفتی لام(سلام)بعد هم کلاه لبه دارت را در آوردی و گذاشتی رو...
29 فروردين 1394

روز نوشت...

پسر عزیز من سلام    امروز صبح من و شما و بابا علی جانمان رفتیم آزمایشگاه برای گرفتن آزمایش از شما  پسر نازنینم قربانت بشوم مادر که مثل یک مرد واقعی می مانی هر کجا که می رویم جلو می روی و بلند می گویی آم(سلام) و بعد دستت را جلو می آوری و دست می دهی فرقی نمی کند مرد کتاب فروش مهربان باشد یا مسئول گرفتن آزمایش که اتفاقا سبیل های ترسناکی هم دارد برای گرفتن آزمایش توی بغلم نشاندمت با یک دستم دستت را گرفتم و دست دیگرم را گذاشتم روی صورتت نوازشت کردم و توی گوشت حرف زدم تا بالاخره تمام شد خیلی کم گریه کردی و وقتی آمدیم بیرون همه می خندیدند و دوستت داشتند خدا را شکر که تمام شد و حالا خیالمان راحت است که می توانیم بفهمیم مشکلی وجود ...
29 فروردين 1394

باغ اناری

زیزم سلام   رفتیم باغ اناری با مامان جون و دایی حامد خانواده دایی رضا دایی داوود و خاله معصومه هم بودند با یثنا و محمد طه و سارا حسابی بازی کردی و خوش گذراندی خدا را شکر روز های خوبی را می گذرانیم دوستت دارم نازنینم می بوسمت... + نوشته شده در دوشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۰:۵۷ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394

بابایم به خانه ام آمد...

پسر نازنینم سلام دیروز بابابزرگ جانت به همراه عمه سمیه و ملینا مهمان خانه ما بودند خانه مان حسابی برکت گرفت این اولین بار بود که بابابزرگ تنها به خانه مان می آمد و شب هم در خانه ما می خوابید قرار بود امروز با هم برای آخرین دفعه انشالله به بیمارستان بروندو از بهبود کامل بابا بزرگ جانت مطمئن بشوند به همین خاطر دیروز صبح بابا علی جان رفت شهراب و بابا بزرگ را آورد خانه مان آنقدر خوشجال بودم که سر از پا نمی شناختم ظهر زنگ زدم به عمه سمیه و گفتم تا علی جان و بابا بیایند حوصله ام سر می رود بیاید تا کنار هم باشیم او هم آمد و حسابی هم خوش گذشت شما و ملینا حسابی با هم بازی کردید و خوش گذراندید شب هم علی جانم مهمان عزیزمان را با خود آورد بابا اولش تعار...
29 فروردين 1394

پارک بانوان

عزیزم سلام با عمه جان هایت رفتیم پارک بانوان واقعا خوش گذشت و عالی بود تمام طول روز با ملینا سامیار ساغر و سما روی چمن ها غلت می زدی و قل می خوردی آب بازی کردی و چندین بار از سر تا پا خیس شدی و دوباره خشک شدی و به کلاغ ها غذا دادی کرم و کفشدوزک دیدی و با بچه ها بستنی خوردی وقتی می بینم به تو چقدر خوش می گذرد قند در دلم آب می شود دوستت دارم نازنینم + نوشته شده در جمعه هفدهم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۲:۴۲ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات ...
29 فروردين 1394

مهربان خدای من...

پسرکم سلام   وقتی شب باشدو هوا خنک باشد و آسمان هم پر از ستاره باشد تو باشی و خدا باشد و علی جانت کودکت پشت سرتان نشسته باشد و صدای شیرین آن آن (قان قان)کردنش با ماشین هایش بیاید توی جاده پرنده پر نزند و موسیقی مورد علاقه ات بخواند:ندیدی ماهتاب امشب چه زیباست ندیدی جانم از غم ناشکیباست ...مهربان خدای من نعمت را بر من تمام می کنی... +خوشبختم خیلی... +توی خانه نشسته بودیم و حوصله مان سر رفته بود دلمان هوای شهراب و همه ی شلوغی و سر و صدایش را کرد ساعت ۱۰ بود که راه افتادیم و ۲ شب هم رسیدیم و تا ۷ صبح هم دور هم حرف زدیم خوش گذشت خیلی به جز قسمت دلتنگی من برای بابایم که طولی نکشید و سریع خودم را جمع کردم سخت بود اما توانستم فر...
29 فروردين 1394

مشهدی امیرحسام

مشهدی جان سلام   من و شما و بابا علی جانمان رفته بودیم مشهد جای همگی خالی خیلی خوش گذشت با امام رضا جانمان دیداری تازه کردیم شما را هم برای اولین بار بردیم به پابوس. صحن و حرم حسابی خلوت بود و امام رضا جان حسابی مهمان نوازی کرد و نگذاشت به گل پسرمان سخت بگذرد توی صحن حسابی آب بازی کردی و خوش گذراندی من هم حالم خیلی خیلی خوب است این سفر انگار با همه ی سفرهایم متفاوت بود انگار امام رضا جانم داشت علاوه بر مهمان نوازی یتیم نوازی هم می کرد وارد حرم که شدم بی اینکه حرفی زده باشم یکباره دلم گرم شد شدم مثل وقتی که بابایم بود آغوش امام رضا عین آغوش بابا جانم بود چشم هایم را بستم و تمام ریل های توی جاده تمام بوق هایی که توی گوشم صدا می کرد چه...
29 فروردين 1394

عسی ربکم ان یرحمکم ...

پسرم سلام   شب بیست و سوم هم تمام شد و تقدیر همه ی ما رقم خورد امشب برای من شب بسیار خوبی بود هدیه ام را هم از خدا گرفتم امسال به خاطر نبود بابا حال خوشی نداشتم کار خاصی انجام نمی دادم و از این بابت ناراضی بودم حس می کردم آن اتفاق خاصی که باید بیافتد نمی افتد شب نوزدهم اما کمی حالم بهتر بود و برای بابا کلی دعا کردم شب بیست و یکم مهمانی داشتیم و از فرط خستگی نتوانستم آن طور که می خواهم با خدا راز و نیاز کنم اما ناراضی هم نبودم و می دانستم که افطاری درست کردن فرزند برای مادر خیلی ثواب دارد و خصوصا که مادر بزرگ هم که سید است مهمان خانه ما بود و اما امشب رفتیم و پایت را از گچ در آوردیم هنوز می ترسی که پایت را زمین بگذاری اما حالت خیلی ب...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسرم سلام   ساعت 4.44 دقیقه صبحه و من از دیشب بیدارم امروز ساعت یازده می ریم که از پات عکس بگیریم و انشاالله اگه جوش خورده بود می ریم که بازش کنیم دل توی دلم نیست و خواب از چشمام پریده همش دعا می کنم که خوب شده باشی و نیاز به فیزیوتراپی یا هر چیز دیگری نداشته باشی دیروز کفشت رو آوردیم و پات کردیم که ببینیم هنوز اندازه هست یا نه امید دارم گه بعد از باز شدن گچ بتونی با کفشای خودت و با پاهای خودت برگردی خونه دلم می خواد از همونجا ببرمت پارک و دوباره با هم اون سرسره قرمز بزرگه رو سوار شیم اصلا دلم واسه سرسره هم تنگ شده امیر حسام جان پسر خوبم ممنونم که توی این مدت اینقدر قوی و خوب و صبور بودی و دلتنگی نکردی و سهل انگاری مون رو به رومون ن...
29 فروردين 1394