امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

چه شد که پایت شکست ؟

1394/1/29 19:31
نویسنده : مامان
84 بازدید
اشتراک گذاری
پسر عزیزم سلام

 

این روز ها شکر خدا خیلی بهتر شده ای می توانی سینه خیز بروی و حتی غلت(چه جوری می نویسند ؟) بزنی گر چه دیدن پسرکی که شادی و شیطنت هایش تمام فضای خانه را پر می کرد در چنین حالتی واقعا سخت است و با دیدنش دلم یک طوری می شود که نمی دانم چیست اما آزارم می دهد با این حال خوشحالم که بهتری و برای باز شدن پایت روز شماری و دعا می کنم امروز جرات به خرج دادم و عزیز دردانه ام را روی دوشم سوار کردم و بعد از مدت ها دوباره شدم اسبش و حسابی از خنده های عزیز دلم لذت بردم و دلتنگی ام قدری کمتر شد نوشته بودم که می خواهم خستگی در کنم حسابی برنامه ریزی کردم که حالا که درسم تمام شده است با پسرکم چه بازی هایی بکنم کجاها بروم برای بابا جانش چه غذاهایی بپزم و با هم چه مسافرت هایی برویم چند روزی هم با هم به پارک رفتیم و بازی کردیم و خوش گذراندیم قرار بود با بابا علی جان برویم امام رضا آخر خواب حرم و گنبد و صحنش را دیده بودم در حال رزرو هتل بودم  که بابا علی جان پیشنهاد داد که تا کار رزرو را انجام می دهی من هم امیر حسام را می برم پارک بعد هم خرید و بعد هم مسجد ساعتی بعد از رفتنتان دل شوره ی عجیبی به سراغم آمد هر چه با بابا علی جان تماس می گرفتم جواب نمی داد و چنین حالتی به ندرت اتفاق می افتد مدام تصور می کردم که بابا علی جان تصادف کرده است و برایتان اتفاق بدی افتاده است بعد از رفتن بابایم اینطور شده ام ناگهان به خودم می گویم نکند فلان عزیزم دیگر برنگردد مامان جون تماس گرفت و گفت که بیا با ابوالفضل برویم دوری بزنیم تا علی اقا برگردد دایی ابوالفضل حسابی پکر بود و خیلی بد رانندگی می کرد و هر لحظه بیشتر مطمئنم می کرد که اتفاقی افتاده است مامان جون توی راه آرام گفت که امیر حسام دل درد داشته حالش به هم خورده و علی آقا او را به بیمارستان برده است لحظه ی خیلی سختی بود برای چند لحظه چیزی نمی شنیدم فکر می کردم که دوباره دارند مقدمه چینی می کنند دارند آماده ام می کنند که مثل بابا جانم بگویند ...حالم داشت به هم می خورد بیمارستان نزدیک خانه است و خیلی زود رسیدیم نمی دانم چطور پیاده شدم فقط به سمت اورزانس می دویدم و انگار این یک ذره  راهروی لعنتی تمام نمی شد صدای گریه ات که از ته راهرو آمد انگار دنیا را به من داده باشند فقط دویدم روی دست بابا جان افتاده بودی و رمق گریه برایت نمانده بود و ناله می کردی بابا علی جان هم حال و روز خوبی نداشت دست هایت را گرفتم توی دستم صورتم را چسباندم به صورتت ناله کردی مامان گفتم جانم زدی زیر گریه انگار داشتی شکایت می کردی توی دلم را خراش می دادند نای ایستادن نداشتم روی زمین زانو زدم و دستم را محکم دور بازوهایت گره گردم برایت از سرسره قرمز بلنده و ماشین آقا پلیسه که ملینا دارد و تو دوستش داری گفتم و مدام می بوسیدمت و در دل خدا را شکر می کردم که پسر قشنگم زنده است ران پایت شل و آویزان و ورم کرده بود و با هر تکانی ضعف می کردی بابا علی جان گفت که چطور با هم خوش گذرانده بودید و توی بغلش چقدر اواز خوانده ایدو دست زده اید و تنها سه پله ی آخر پاساز نزدیک خانه را اصرار کرده ای که خودت بیایی افتاده ای و...

حال خودم را نمی دانستم بابا علی جان دنبال انجام کارهای عمل بود دایی ابوالفضل حال بسیار بدی داشت می دیدم که پشت پرده گریه می کند و بعد اشک هایش را پاک می کند و می رود دنبال بابا علی جان دلم هوای بابایم را کرده بود دایی هم انگار همین طور آخر بابا این جور وقت ها مثل یک ستون قوی و محکم بود برایمان نمی دانستیم چه باید بکنیم همان لحظه برای عمل شش میلیون پول می خواستند و حتی ساعتی فرصت نمی دادند که کسی به خانه برود و عابر بانک دایی و بابا را بیاورد و می گفتند هر وقت پول را آوردید مقدمات عمل را انجام می دهیم که این مقدمات شامل تماس با دکتر در روز تعطیل و آمدن ایشان از منزل و تشکیل پرونده و فراهم کردن اتاق عمل و اتاق بستری و غیره بود شدیدا احساس تنهایی می کردیم دایی حامد توی خانه تنها بود و همینطور زن دایی ابوالفضل در خانه شان و ابوالفضل و بابا هم مانده بودند دست تنها و من و مامان هم کنار پسرکمان که داشت درد می کشید بغض کرده بودیم و دعا می خواندیم (توی گوشت که حمد می خواندم چشمانت را می بستی و آرام می گرفتی) سخت ترین و کشنده ترین لحظه برایم وقتی بود که داشتم برایت داستان می گفتم با بغض می گفتم امیر حسام جان یکی بود یکی و بغضم را قورت می دادم که ادامه اش را بگویم که تو با ناله گفتی نوووو(نبود)دلم برای معصومیت عزیز دردانه ام به درد آمد آخر تو چرا گاهی اینقدر مظلوم می شوی؟

عمو احمد و عمو حسن و عمو حسین که آمدند حالمان بهتر شد بابا علی هم انگار جان تازه گرفت عکس تو را بردند و به چند بیمارستان دیگر نشان دادند تا مطمئن شوند دکتری که قرار است در روز تعطیل تو را عمل کند دکتر حاذقی است ساعتی بعد عمو مجتبی و خاله فاطمه هم آمدند تا اتاق عمل من و بابا علی جان همراهیت کردیم و بعد پشت در اتاق هر دو روی صندلی انگار که از حال رفتیم پرستارها هر که ما را می دید و می شناخت گفتند که پسرتان خیلی خوش اخلاق است و با وجود درد به شوخی هایمان می خندید باز هم دلم به درد آمدساعت سه صبح از اتاق عمل بیرون آمدی به دایی و عموها گفتیم که عمل خوب بوده است و بروند سه شب اول سخت ترین شب هایی بود که بر همه ی ما گذشت شب اول من و بابا علی جان کنارت ماندیم هر دو پایت را از کمر گچ گرفته بودند و فقط مادرها حال من را می فهمند که با دیدینش چه کشیدم بیهوش بودی دست می کشیدم روی صورتت می بوسیدمت صورت هر دویمان از اشک هایم خیس شده بود توی گوشت گفتم که به زودی زود خوب می شوی امیر حسام جان و با هم مثل قبل می رویم پارک و تو آن سرسره قرمز بزرگه را به تنهایی سوار می شوی و با هر جمله انگار خودم را دلداری می دادم گفتم که هر دستی که در بیمارستان تو را لمس کند واسطه ای از جانب خدا برای شفای توست و هر لحظه دردت کمتر خواهد شد تا خود صبح برایت حرف زدم  تا به هوش آمدی اما از همه می ترسیدی و دستت را حلقه کرده بودی دور گردنم و مثل جوجه سرت را زیر بازوهایم فرو می بردی انگار که پناه گرفته باشی سه روز به همین ترتیب گذشت باید روی صورتت خم می شدم و محکم توی آغوشم می گرفتمت تا بخوابی و از فرط بی خوابی توی همین حالت خوابم می برد منتی نیست همه اش را به جان می خرم فرصتی بود که گرمتر در کنار هم باشیم روز و شب

خدا را شکر تنها نبودیم و محبت ها فراوان بود  هر روز دورمان پر بود از دایی و خاله و عمو و دختر خاله ها و دختر دایی ها و عمه ها همه به دیدنت آمدند همه لطفشان را برای هزارمین بار به ما ثابت کردند اتاقت پر شده است از اسباب بازی های رنگ و وارنگ تمام این روزها را خانه مامان جون بودیم و از جان و دل زحمتمان را کشید روز های بسیار سختی بود اما به لطف خدا و عشقی که میانمان در جریان بود سپری شد یک ماه دیگر مانده است تا پایت را باز کنیم سخت است اما این نیز بگذرد همچنان با تمام وجودم معتقدم که همگی آنهایی که دوستشان دارم منتظر فرصتند تا لطفی در حق من و خانواده ام بکنند در هر حادثه ای رازی نهفته است حکمتش را نمی دانم اما ایمان دارم که هر چه خدایم برایمان مقدر می کند همه خیر و نیکی و خوبی است خدایا سپاسگزارم این روزها بیشتر از هر زمانی در خدمت خانواده ام هستم ...

دوستت دارم عزیزم امیرحسام جان پسر قوی و شجاع من ...

+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۳ ساعت ۱۵:۴۳ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)