امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

من و مهربانترین خاله های دنیا

1394/1/29 19:32
نویسنده : مامان
82 بازدید
اشتراک گذاری
پسر عزیزم سلام 

 

بعد از فوت بابا خانه انگار گرد غم گرفته بود هر چه می خندیدیم هر چه در و دیوارش را تمیز می کردیم هرچه دکورش را تغییر می دادیم هیچ فرقی نمی کرد انگار دیوارهای خانه تمام گریه های شبانه مان را در خود نگه داشته بود و تنها که می شدیم آوارشان می کرد روی سرمان همه جایش یاد بابا را برایمان زنده می کرد خواستیم کمی زندگی بیاوریم توی خانه تصمیم گرفتیم دوباره رنگش کنیم و قسمتی را هم کاغذ دیواری . بلکه دیوارها هم فراموش کنند آن مرد مهربانی را که با لبخند رویشان دست می کشید و می گفت رنگش را تمیز در آورده علی جان پسرم مبارکتان باشد دخترم به سلامتی تویش بنشینید انشاالله...

پیشنهاد کردم قسمتی از خانه را رنگ زرد بزنیم که رنگ مورد علاقه من است خیلی زیبا شد و احساس می کنم که نشاط خودم پسرکم و بابا علی جانمان را بیشتر کرده است و قسمتی را هم کاغذ دیواری سفید و طلایی کردیم آن هم شکر خدا عالی از آب در آمد فرشها و مبل ها و کاناپه ها را هم دادیم بشویند سرامیک های خانه پر بود از کف های خشک شده ی صابون و بعد هم پر بود از خاک و رنگ و تکه های خرد شده ی کاغذ من و بابا علی جان هر دو روزه بودیم و از فرط تشنگی کف کرده بودیم پسرکمان پایش شکسته بود و علاوه بر افطار و سحری خودمان غذای مخصوص و مراقبت مخصوص به خودش را داشت اما دلمان می خواست هرچه زود تر خانه را تمیز کنیم و با یک خانه تمیز به استقبال ماه رمضان عزیزمان برویم بعد از فوت بابا دل و دماغ خانه تکانی نداشتیم و خانه حسابی کار داشت یک ماه هم بود که به خاطر پای پسرکمان خانه مامان جون بودیم و خلاصه خانه باید درست و حسابی تمیز می شد پرده ها را هم دادیم خشک شویی و با بابا علی جان افتادیم به جان خانه دو روزی طول کشید تا توانستیم خانه را به مرحله ای برسانیم تا بشود تویش فرش پهن کرد روزه بودیم و خستگی و خواب و افت فشار و انرزی کارمان را کند کرده بود شب ها خسته به خانه مامان جون می رفتیم و غذایی خورده و نخورده به خواب می رفتیم هر چه بود توانستیم خانه را برای ماه مبارک آماده کنیم و اولین افطار را در خانه خودمان باشیم در حالی که خانه بوی عید و رنگ تازه می داد اما هنوز اتاق ها و آشپزخانه خیلی کار داشت تمام آشپزخانه و وسایل کابینت ها را بیرون ریختیم و وسایل اتاق ها را هم بیرون ریختیم تا با هم جابجایشان کنیم و علاوه بر آن همگی به خاطر باز بودن پنجره ها و خشک شدن رنگ ها پر از خاک بودند اتاق ها را هم جابجا کردیم ماند گردگیری شان و همین طور تمیز کردن آشپزخانه که دیدیم دیگر نمی توانیم ادامه بدهیم و حالمان دارد کم کم بد می شود به همین خاطر دو روز به خودمان استراحت دادیم و بنده بین کوهی از وسایل آشپزخانه سه نوع غذا می پختم و از روز سوم من از بابا علی جان خواهش کردم که اشپزخانه را به من واگذار کند و به گردگیری که چه عرض کنم شن و ماسه گیری اتاق ها بپردازد آن هم از زمان افطار تا سحر که هر دو انرزی داریم و منتظر بودم که بابا جانمان از شرکت برگردد تا بعد از افطار هر دو با هم شروع کنیم که دیدم زنگ در اتاقمان را می زنند در را که باز کردم دیدم خاله جان هایم با لبخند پشت در ایستاده اند شنیده بودند که کارهایم مانده است و آمده بودند کمک با همان سادگی و بی آلایشی همیشگی شان .حتی به مامان جون هم نگفته بودند تا مانعشان نشود همگی روزه بودند اما هر کدام قسمتی از خانه را به عهده گرفتند و غروب نشده خانه داشت نفس می کشید ...

غروب هم من و مهربانترین خاله های دنیا رفتیم خانه مامان جون برای افطار و بعد هم خداحافظی خاله ها به همین سادگی بدون هیچ توقعی بابت تشکر و جبران زحماتشان خوب این جور وقت ها برای شرح تمام خوبی که وجود دارد کلمه کم می اورم اما از خدا می خواهم که فرصتی بدهد تا بشود قدری جبران کرد امیدوارم خاله های مهربانم به خواسته های قلبی شان و هر چه که خیر و صلاحشان است برسند آمین...

+خوب اولش خیلی خجالت می کشیدم و تمام تنم خیس از عرق شده بود آخر خانه ام همیشه به تمیزی و برق زدن معروف بود 

+خاله ها مادرانه بودند مثل مادری که خانه دخترش را تمیز میکند هر کجایش را از جان و دل برق می انداختند و تمیز می کردند 

+خاله سعیده اما خواهرانه بود خیلی... آنقدر که دلم خواست روزی برای خودش تکرارش کنم تا او هم طعمش را بچشد خواهر داشتن خیلی شیرین است 

+پسرم خیلی دوستت دارم خانه جدیدمان را دوست داری هرچه می گوییم دیوار زرد است می گویی نه آبی...تمام مدتی که درگیر خانه و پایت بودیم فقط و فقط صبوری کردی نازنینم دوستت دارم عزیزم بزرگی ات را هم...

+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۳ ساعت ۵:۱۳ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)