امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

بچه تر که بودم فکر میکردم خدا یعنی همان بابایمان ...

بابا جانم سلام روزت مبارک هدیه ام تنها فاتحه ایست پیشکش شما ....   امروز همه مان کنارت بودیم بابا.بازوانم درد گرفته است آنقدر که سنگ خانه ات را با دست هایم فشرده ام هر چه چشم هایت را می بوسم هر چه لب هایم را به عکس روی سنگ خانه ات فشار می دهم آرام نمی گیرم هی بدتر می شوم انگار .تمام فامیل آمده اند کنارمان تنهایمان نمی گذارند بابا.به یاد همه ی روز هایی که تنهایشان نگذاشتی حتی دایی حسین هم دارد گریه می کند ... یخ کرده ام بابا فقط گرمای خودت را می خواهم سنگت خیلی سرد شده سرمایش می سوزاندم اصلا چرا من را اینقدر دوست داشتی ؟ چرا توی کمد شخصی ات همه ی عکس های کودکی ام خط خطی های کج و معوجم کارنامه ابتدایی ام کادویی را که روز پدر هدیه دادم...
29 فروردين 1394

برای علی جانم ...

مرد که تو باشی   زن بودن خوب است... از میان همه ی مذکر های دنیا فقط کافی است پای تو در میان باشد نمی دانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد (سرقت ادبی)  این پست تقدیم می شود به علی جانم او که بسیار دوست می دارمش او که نگاهش مرا یاد آسمان می اندازد روزت مبارک همسرم مردم عزیزم علی جان... + نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۲۳:۵۵ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات ...
29 فروردين 1394

شیراز شهر عاشقی...

پسرم سلام   از سفربازگشتیم اما یک گوشه از دلم مانده در شیراز در شب های بی نظیرش و عطری که هوایش دارد .... ادامه مطلب فعلا رمز دار است شاید روز های بعد رمز برداشته شود دوستانی که تقاضای رمز دارند فقط به دوستانی که می شناسمشون و یا خودشون وبلاگ دارند رمز داده می شه ادامه مطلب + نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۷:۲۴ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394

هفته بیجار

پسر عزیزم سلام   فردا عازم شیراز هستیم و من در حال شستن لباس و اتو کشیدن به همین دلیل مجبورم چند روزی را که گذراندیم در یک پست خلاصه کنم: پنج شنبه مامان بزرگ و بابا بزرگ جانت عازم کربلا بودند و برای بدرقه و گفتن التماس دعا به دیدنشان رفتیم و شام را آنجا بودیم و خوش گذشت موقع بازگشت پسر عزیزم روی صندلی عقب ماشین به خواب رفت و من وبابایی جان فرصت کردیم تا با هم در پارک بالای خانه کمی قدم بزنیم و شب تولد دو سالگی پسرمان را خوش بگذرانیم قربانت بشوم مادر که حتی وقتی خوابی بودنت برای ما و زندگیمان خیر و خوبی مدام است جمعه ناهار مهمان عمه سمیه جانت و ملینا بودیم که بسیار خوش گذشت و با ملینا حسابی بازی کردی و لذت بردی و بعد از ظهر هم ...
29 فروردين 1394

خسته ام اما شادم...

عزیزم سلام    این روزهای بهاری پر از انرزی و دوست داشتنی و شیرین شده ای نمی دانم چطور قدری از این همه انرزی را کم کنم امروز با هم سفره ی بزرگی را توی خانه پهن کردیم و لگنی پر از آب را وسطش گذاشتیم و قدری یونولیت را داخلش خرد کردیم و بعد نشستیم به تماشای یونولیت ها و خندیدن که ای بابا پس چرا ته آب نمی روند و با هر بار گفتن ای بابای من پسرکم چنان ریسه ای از خنده می رفتی که قند در دل آب می کردی بعد هم خواستی خودت بازی کنی و وقتی به خودم آمدم با یک کاسه از لگن آب برداشته بودی و تمام گل های قالی را آب داده بودی لباس هایت را عوض کردم و دوباره خیسشان کردی و بعد از ساعتی باز هم لباس هایت را عوض کردم و رفتیم برای شستن مقداری از لباس های...
29 فروردين 1394

آدامس با طعمِ ...چی بگم ؟

پسرم سلام     دیروز در راه بازگشت از دانشگاه آدامس خریده ام با طعم سقز بوی عجیبی دارد قادر به توصیف آن نیستم فقط می دانم وقتی می گذاری توی کیفت ساعتی نگذشته تمام کیف و محتویاتش انگار بوی نم و نا می گیرد آدامس را از توی کیف در آوردم و گذاشتم جلوی آینه ی میز آرایشم تا بوی کیف از بین برود ساعتی بعد تمام اتاق هم بوی نم می داد توی دهانت هم که می گذاری تمام دهانت هم... برای اینکه کار یکسره شود خودم و بابا علی و گل پسر را مجبور کردم تا همه ی آدامس ها را بجویم و خیالمان راحت شود که تنها یکبار دیگر این بوی کشنده را استشمام خواهیم کرد .پسرکم مامان را که می شناسی کودک درونش را چطور؟مگر میشد دورش بیندازم پس اگر بزرگ شدی نپرس که مامان...
29 فروردين 1394

دو سالگی ات مبارک دلبندم...

نازنینم سلام   با امروز می شود دو سال که خداوند شایستگی داشتن دردانه مان را به ما عطا کرد مبارکت باشد نازنینم .بیشتر نمی گویم دلم می خواهد غرق شوم در احساس خوب و دوست داشتنی آرامش شاید در پست های بعدی بتوانم قدری بنویسم اما حالا نه حالا فقط منم و خدا و پسر نازنینم ... + نوشته شده در جمعه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۳۰ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات ...
29 فروردين 1394

کودکانه...

پسر مهربان من سلام   دیشب که خواب بودی بعد از یک خانه تکانی نسبتا موفق تصمیم گرفتم که به راهروی خانه مان که آینه دارد استیکر بچسبانم تا زیباتر شود و انصافا هم که خیلی زیبا شد صبح هنوز چشم هایت را باز نکرده بودی که استیکر ها را دیدی و ذوق زده شروع کردی به صداهای دوست داشتنی درآوردن و بوسیدن استیکرها و نشان دادنشان به من چنان می خندیدی و رویشان دست می کشیدی و ذوق می کردی که انگار مامانت بزرگ ترین تغییر دنیا را توی راهروی کوچک خانه شان داده باشد و نمی دانی با نشان دادن این ذوق کودکانه ات چه قدر دانی بزرگی از شب بیداری دیشب من کردی آنقدر که تا همین الان پر از انرزی هستم و دلم می خواهد تمام دیوارهای خانه را پر بکنم از استیکرهایی که دوبار...
29 فروردين 1394

مامان نگو کلانتر محل بگو

پسرم سلام   امیر حسام جان از این به بعد البته فقط گاهی می توانی مامان را مدافع حقوق بشر یا حامی مظلومان یا کلانتر محل یا یک چیزی توی همین مایه ها صدا بزنی دیروز جلوی ایستگاه دروازه شمیران منتظر بابا علی جان بودم که دیدم راننده ای برای سوار کردن دو مسافر ایستاد هر دو مسافر دختر بودند و احساس کردم که راننده علاوه بر مسئولیتش که مسافرکشی بود نیم نگاهی اضافه تر هم بر دختر ها داشت و همین هم باعث شده بود که با اینکه مسیرش به مقصد دختر ها نمی خورد بایستد و به تماشایشان بپردازد و این مرا عصبی و حتی غمگین کرده بود (هر وقت که برخورد آدم ها با هم را غیر انسانی می بینم کمی غمگین می شوم ) راننده با ته لبخندی چندش آور محو دختر ها بود و متوجه...
29 فروردين 1394