بچه تر که بودم فکر میکردم خدا یعنی همان بابایمان ...
بابا جانم سلام روزت مبارک هدیه ام تنها فاتحه ایست پیشکش شما .... امروز همه مان کنارت بودیم بابا.بازوانم درد گرفته است آنقدر که سنگ خانه ات را با دست هایم فشرده ام هر چه چشم هایت را می بوسم هر چه لب هایم را به عکس روی سنگ خانه ات فشار می دهم آرام نمی گیرم هی بدتر می شوم انگار .تمام فامیل آمده اند کنارمان تنهایمان نمی گذارند بابا.به یاد همه ی روز هایی که تنهایشان نگذاشتی حتی دایی حسین هم دارد گریه می کند ... یخ کرده ام بابا فقط گرمای خودت را می خواهم سنگت خیلی سرد شده سرمایش می سوزاندم اصلا چرا من را اینقدر دوست داشتی ؟ چرا توی کمد شخصی ات همه ی عکس های کودکی ام خط خطی های کج و معوجم کارنامه ابتدایی ام کادویی را که روز پدر هدیه دادم...
نویسنده :
مامان
19:27