امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

بدون عنوان

پسر نازنینم سلام از بلاگفا جان خداحافظی کردیم و به اینجا نقل مکان کردیم قالب قبلی (سی تاهه )هم برگشت و کمکمان کرد که با یاد گذشته ی این خلوتخانه کمتر احساس غریبی و غریبگی کنیم به زودی دوستانمان را به اینجا دعوت خواهیم کرد و دوباره در کنار هم خوش خواهیم گذراند و خاطره خواهیم ساخت ... + دوستت دارم پسرکم .دلم برای امیرحسام توی وبلاگ و درباره اش نوشتن یک ذره شده بود ...
30 فروردين 1394

حدس بزنید...

دوستان خوب و همراهم سلام   قول داده بودم که یه روزی چه رفتنی شدم چه موندنی حتما عکس خودم و امیرحسام و علی جانمون رو بذارم حالا الان میخوام این کار رو بکنم اما نت خونه این ماه قطعه و شارژ نمیشه به محض شارژ شدن این کار رو انجام میدم .میشه یه لطفی در حقم بکنید بیاید برام نظر بذارید و بگید حدس میزنید ما چه شکلی باشیم مثلا من چه شکلی ام؟ وقتی نوشته هام رو میخوندید یا میخونید به نظرتون زنی که پشت لپ تاپ نشسته و داره تایپ میکنه کیه چه جوریه نظراتون برام خیلی خیلی جالب خواهد بود ...راستی به نظرتون بابا علی چه شکلیه برام بنویسید ممنون لطف میکنید ... دارم با گوشی پست میذارم خیلی سخته ...وگرنه یه عالم حرف دارم باهاتون  + نوشته ش...
29 فروردين 1394

شاید اسباب کشی کنیم...

پسرم سلام   حال همگی ما خوب است و زندگی همچنان جریان دارد شب هایمان همچنان به ورزش کردن و پیاده روی در پارک نزدیک خانه میگذرد گاهی میرویم سمینار دکتر فرهنگ و گاهی هم تئاتر (مرگ فروشنده عالی است حتما ببینید )و شهر کتاب و گاهی هم میرویم مهمانی (این هفته خانه عمو محسن ،عمو احمد ،دایی رضا ،دایی داوود و خاله زهرا بودیم و خوش گذشت) خبر جدید اینکه شاید از این خانه که روزی تنها خلوتخانه من و تو بود اسباب کشی کنیم نازنینم ... کمی که نه بیشتر از کمی برایم سخت است اینکه دیگر نخواهم اینجا بنویسم اینجا خانه کودکی های توست جایی تنها برای تو تنها برای دل تو برای روزی که بزرگ شوی و مردی بشوی برای خودت آن وقت می آیی و اینجا را میخوانی مرا م...
29 فروردين 1394

عادت میکنیم...

عادت میکنیم ... هرچیزی اولین بارش یه جور دیگه است مثل تجربه عشق ،تنفر ،شادی ،غم ،از دست دادن و به دست آوردن ،مثل نبودن بابا تو روز تولد یه دونه دخترش ...     +فردا تولدمه و من منتظر هییییییچ اتفاق شیرینی نیستم... +نه اینکه بد باشم خوبم شکر خدا بی خیال بغض قورت داده و درد گلو و سینه و تپش قلب... +پیر شدم بابا جای خالی ات پیرم کرد... + تولدم مبارک ... +فاطمه جان امروز تولد تو هم هست صد ساله شی الهی... + نوشته شده در دوشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۱ قبل از ظهر توسط مامان |  17 نظر ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

  لذت این روزاهای من: نشستن و گوش دادن به صدای انار گاز زدن پسرکم   بعدا نوشت :دوستی نظر خصوصی گذاشتند و فرمودند مگه شما انار رو گاز میزنید؟ + نوشته شده در دوشنبه دهم آذر ۱۳۹۳ ساعت ۱۳:۱۳ بعد از ظهر توسط مامان |  6 نظر ...
29 فروردين 1394

پر از برکت و روزی...

پسر عزیز من سلام   برف بند آمد و تمام شد دیروز جمعه صبح که از خواب بیدار شدیم برای خوردن صبحانه به خانه مامان جون رفتیم خانواده دایی داوود هم بودند و از شب قبل آمده بودند خانه مامان جون و آنجا خوابیده بودند دور هم گل گفتیم و گل شنیدیم و خندیدیم و خوش گذراندیم رضا و فاطمه خیلی دوستت دارند و مدام با آنها در حال بازی بودی مردها رفتند کوه و زنها ماندند به حرف زدن و دور هم بودن بعد هم که برگشتند همینطور که داشت برف می آمد توی بالکن جوجه درست کردندو ما هم بالای سرشان ایستادیم به تماشا بعد از خوردن ناهار شما پیش مامان جون ماندی و من و بابا علی جان رفتیم تئاتری به نام :وقتی ما برگردیم دو پای آویزان مانده است خیلی زیبا بود بی نظیر بود اص...
29 فروردين 1394

برف میبارد به روی خار و خاراسنگ...

واااای امیرحسام جان داره برف میاد اونم سنگین و زیاد از اونایی که میشینه و میشه باهاش آدم برفی درست کرد دست هم رو گرفتیم و چرخیدیم و دست زدیم و هورا کشیدیم و ذوق کردیم با بابا علی جانمون تماس گرفتم و با کلی جیغ و ویغ خبر دادم که داره برف میباره با تعجب گفت :جدی میگی ولی اینجا آفتابیه و حتی من شیشه ماشین رو هم کشیدم پایین تا کمی هوا بخورم البته دیروز هم برف بارید اما به سنگینی امروز نبود و بعد از دو سه ساعتی تموم شد فعلا نمیدونم دقیقا چی دارم میگم از زور هیجان برمیگردم و میگم که دیروز و روز قبل ترش کجاها بودیم و چه کارهایی کردیم دوست دارم پسر عزیزم...   +عنوان این پست مربوط میشه به یکی از تمرینای تئاتر دوران دانشجویی که هر وقت که ب...
29 فروردين 1394

سرشار از لذت با هم بودنیم...

پسر نازنینم سلام   امشب من و شما و بابا علی جانمان پارک نیاوران بودیم زیر باران پاییزی بدون چتر خواستیم کمی قدم بزنیم و ورزش کنیم روی دوش بابا علی جان و دست در دست هم دویدیم و آواز خواندیم و دوپایی پریدیم توی چاله های آب . باران شدید بود و هوا هم سرد اما دلمان به هم گرم بود ذرت مکزیکی خوردیم موقع خریدنش فریاد میزدی : آخ جون بلال من خیلی گشنمه من عاشق بلالم جلوی ما میدویدی و من و بابا علی جان از پشت سر همراهیت میکردیم و من در این فکر بودم که داری هر روز بزرگ و بزرگ تر میشوی و البته مستقل تر...بعد هم رفتیم شهر کتاب نیاوران یک ساعتی برای خودمان چرخیدیم و از موسیقی و بوی کتاب و  و لوازم التحریر لذت بردیم چندتایی هم کتاب خریدیم ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر نازنینم سلام   امشب من و شما و بابا علی جانمان پارک نیاوران بودیم زیر باران پاییزی بدون چتر خواستیم کمی قدم بزنیم و ورزش کنیم روی دوش بابا علی جان و دست در دست هم دویدیم و آواز خواندیم و دوپایی پریدیم توی چاله های آب . باران شدید بود و هوا هم سرد اما دلمان به هم گرم بود ذرت مکزیکی خوردیم موقع خریدنش فریاد میزدی : آخ جون بلال من خیلی گشنمه من عاشق بلالم جلوی ما میدویدی و من و بابا علی جان از پشت سر همراهیت میکردیم و من در این فکر بودم که داری هر روز بزرگ و بزرگ تر میشوی و البته مستقل تر...بعد هم رفتیم شهر کتاب نیاوران یک ساعتی برای خودمان چرخیدیم و از موسیقی و بوی کتاب و  و لوازم التحریر لذت بردیم چندتایی هم کتاب خریدیم ...
29 فروردين 1394