امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

بدون عنوان

پسر عزیزم سلام   شب گذشته با بابا علی جان رفتیم تئاتر شما هم پیش مامان جون ماندی و در کنار دایی ها و زندایی حسابی خوش گذراندی اسم تئاتر نمایش اسپانیایی بود وقتی برگشتیم منتظرمان بودی و چنان دویدی و خودت را در آغوشمان انداختی که انگار سالهاست هم را ندیده ایم دوستت دارم پسر مهربان من ...   + نوشته شده در سه شنبه چهارم آذر ۱۳۹۳ ساعت ۱۵:۴۶ بعد از ظهر توسط مامان |  4 نظر ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر عزیزم سلام    این روزها پر است از اتفاقات خوب یکشنبه ها با بابا علی جان میروی فوتبال و با عموها و پسر عموها همبازی میشوی گاهی هم میروید استخر شب ها میرویم پارک و بازی میکنیم و پیاده روی تمام پارک پر میشود از صدای خنده هایمان .با هم تاب میخوریم و میدویم و دوپایی میپریم روی برگهای زرد چند روز قبل ناهار خانه عمو احمد بودیم همه خاله ها و دخترخاله ها هم بودند و حسابی با بچه ها بازی کردی و خوش گذراندی تئاتر رفتیم و چند باری هم سمینارهای دکترفرهنگ دیشب هم مامان جون و دایی حامد مهمانمان بودند دلم میخواهد هرکدام از اینها را جدا بنیوسم توی هر کدام از احساسم نسبت به تو بگویم و از همه خوشی ها و قندهایی که توی دلمان آب میشود اما این روز...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر نازنینم سلام   رفتیم خانه اسباب بازی بسته بود دلم نیامد برگردیم خانه با هم رفتیم پارک قدم زدیم و بازی کردیم و حرف زدیم مثل دو تا رفیق دو تا دوست خوب بعد هم سوار تاکسی شدیم و رفتیم به نزدیک ترین ایستگاه مترو و قطار سوار شدیم و بی دغدغه و بدون مقصد فقط لذت بردیم و ذوق کردیم بعد هم رفتیم فروشگاه یاس و استخر توپ تا بابا علی جان از شرکت آمد و ما را با خودش آورد خانه خیلی خوش گذشت خدا را شکر دوستت دارم پسر عزیزم ... +فیلم جشن فارغ التحصیلی را از زور خنده نمیتوانم ببینم خصوصا وقتی که عزیز دردانه ام پشت تریبون از سر و کله مدیر گروه عزیز دارد بالا میرود یا وقتی پشت بلندگو اددد اوووددد میکند یا وقتی توی بغل مجری وول میخورد و با مجری ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر عزیز من سلام   قالب قشنگ دوست داشتنی مان همان پسرکی که بسیار شبیه تو بود بر اثر یک اشتباه کوچک از بین رفت و من ساعت هاست دنبال قالب پسرک میگردم و نیست و هیچ قالبی نمی تواند جای آن را برایم پر کند و همین طور نشسته ام به تماشا کردن و افسوس خوردن ...   + نوشته شده در دوشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۳ ساعت ۲۱:۳ بعد از ظهر توسط مامان |  9 نظر ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر عزیز من سلام    نه اینکه حرف برای گقتن نباشد نه انقدر حرف برای گفتن هست که نمیدانم از کدامش بگویم از محرم و طبل کوچکت یا بی آر تی سوار شدن های دو نفره من و تو یا معلم بازی ها و فوتبال بازیهایمان ... دیروز داشتیم معلم بازی میکردیم میگویم خب بچه ها الان درس چی داریم میگویی درس عمومی با چسب  و من هنوز نمیدانم این درس دقیقا چیست و چند واحد دارد... بعضی روزها سوار تاکسی میشویم و میرویم به نزدیک ترین ایستگاه بی آر تی خانه بعد سوار میشویم و برای خودمان خوشحالی میکنیم مقصد نامعلوم است و جایی است که پسر نازنینم خسته بشود و بگوید مامان برگردیم گاهی هم مامان جون یا بابا علی جان پشت بی آر تی حرکت میکنند و ذوقمان را میکنند و ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

  پسر عزیز من سلام   امروز شیشه ی شربت را گرفته ای دستت و می گویی :  این شبته دائویه فکر نتونی جائویه (این شربته داروئه    فکر نکنی جاروئه )   و همراه گفتنش بالا و پایین میپریدی فکر کنم اولین شعر زندگی ات را گفتی یعنی همین که توانستی با دارو و جارو قافیه بسازی برای من یک دنیاست نازنینم... وقتی می خواهی چیزی را برداری و نمی توانی می گویی مامان اسازه میدی اینو به من بدید(اجازه می دی اینو به من بدی)  میگویم امیرحسام .... و شما پسر نازنینم میگویی ئه پیسئه مققد میشه (یه پسر موفق میشه) به ماشین باری ات می گویی : ماشین گشنگیه من تو هم شممت کا نمی اونه (ماشین قشنگم تو هم شکمت کار نمی کنه ) عب...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

دوستان خوب و همراه من سلام   مدتی نبودم و دلتنگ این خلوتخانه بودم و همه ی شما ...چیزهای زیادی برای گفتن دارم اما ترجیح میدم از همین جایی که هستم شروع کنم :سلام ... وبلاگ شخصی ام که از سال 85 توش مینوشتم برای بار دوم ف.ی.ل.ت.ر شد و من هیچ کاری نتونستم واسش بکنم این من رو کمی غمگین کرده بود و دنبال راهی میگشتم که اگه روزی اینجا هم به دلایل غیرقابل قبول همون اتفاق براش افتاد بتونم خاطرات امیرحسام رو نگه دارم اما فکرم به چیزی نرسید پس با امید به خدا همین جا ادامه میدم ...   + نوشته شده در شنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۳ ساعت ۱۴:۱۵ بعد از ظهر توسط مامان |  4 نظر ...
29 فروردين 1394

سی تاهه!

پسر شیرین زبان من سلام   اینها را همین الان بعد از دیدن عکس پسرکی که پایین وبلاگت سمت راست روی ستاره نشسته گفتی : من امی ایسام دبایی ام روی سی تا هه نششتونم (من امیر حسام شهرابی ام روی ستاره نشسته ام)    اینها را هم امیرحسام انتخاب کرده است  حوصله مان سر رفته است و نمی دانیم چه کار کنیم ... چرا این روزها کسی مطلب نمی ذاره انگار همه سروتونین خونشون افتاده   آی پاییز رنگارنگ چه میکنی با بعضی از دوستان ما؟ + نوشته شده در چهارشنبه نهم مهر ۱۳۹۳ ساعت ۱۴:۳۳ بعد از ظهر توسط مامان |  18 نظر ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر مهربانم سلام   امروز داشتم برایت شیر و عسل آماده می کردم و شما پسر مهربانم در حال تماشای من بودی که با خنده و مهربانی زیاد و با صدای بلند گفتی مچکرم مامان من و این ساده ترین و مهربانترین قدردانی بود که می توانست خستگی ام را درآورد و حالم را حسابی جا بیاورد خیلی به جانم چسبید خیلی... الان داری با تلویزیون شعر می خوانی و من غرق لذتم ... بابا برایت یک قیچی خریده است که رویش عکس خرگوش دارد و تو به آن می گویی قیچی خابوش از صبح روی جزوه هایم برایت یک ماهی یک لاکپشت -آقا شیره -آقا فیله -آقا میمونه -آقا گاوه -ساعت ناناشی (ساعت نارنجی) -ساعت سبز - آقا خابوشه -آدمکهایی که دست و پایشان به هم وصل است - یک عدد شیشه شیر - وسایل تزیینی ب...
29 فروردين 1394