امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

من کی ام؟

1394/1/29 20:34
نویسنده : مامان
56 بازدید
اشتراک گذاری

من کی ام؟

دوستان عزیز رمز برداشته شد

 

پسر عزیزم من سلام

امروز که از خواب بیدار شدم تنها یک سوال بود که ذهنم را مشغول خودش کرده بود :من کی ام؟

 همینطور که خانه را مرتب می کردم و ظرف میشستم و جارو می کشیدم خودم را در ذهنم مرور می کردم( انگار نباید خوب می شدم که دوباره بشوم فیلسوف...) مثل همه ی آخر هفته ها پنج شنبه بود من باز بوی بابا به مشامم خورده بود و باز دلم میخواست با خودم راجع به فلسفه ی زندگی و زنده بودن و زندگی کردن حرف بزنم و حتی بحث کنم خوب واقعا من که هستم؟و اگر روزی مثل بابا بشوم و بخواهم بدون قرار قبلی بدون خداحافظی و یک دفعه بارم را ببندم و جای دیگری بروم چقدر درست زندگی کرده ام یعنی کیفیت زندگیم چگونه بوده است با همین فکر توی خاطراتم می گشتم دنبال خودم و موفقیت ها و شکست هایم که ببینم حالا که 27 سال دارم و در آستانه ی سی سالگی قرار دارم با خودم چند چندم و اگر قرار باشد بروم از زندگی ام راضی بوده ام ؟و آیا اصلا دلم می خواهد که بروم ؟

من کی ام؟خوب من کسی هستم که مادری بلد است خدا به او لیاقت مادر شدن داده است من مادر امیرحسامم من همسر علی جانم هستم من دوست خوبی برای آشنایانم هستم و به گمانم دختر خوبی برای مادرم من رازدار و صبورم و روزی محرم اسرار پدرم بودم و سنگ صبورش من ....هرچه فکر می کنم چیزی نمی یابم که منحصرا متعلق به خودم باشد من با دنباله هایم تعریف می شوم با خانواده و دوستانم پس خودم چه خود خود وجودم ؟من کی ام؟یعنی همانی ام که روزی می ترسیدم باشم؟ یک زن خانه دار که جانش به خانه اش و خانواده اش وصل است بدون مطالعه بدون هیچ فعالیت هنری یا فرهنگی بدون هیچ وقت اضافی برای شنا کردن و یا حتی ساعتی بدون دغدغه گشتن و پیاده روی کردن چرا تا امروز متوجه اش نشده بودم چرا امروز یکباره متوجه خودم شده بودم مگر من معتقد نبودم که آدم باید در روز ساعتی به خودش بپردازد تا بتواند ساعتها برای دیگران وقت داشته باشد مگر همین را مدام به مامان گوشزد نمی کردم که قدری به خودت برس روزی ما می رویم و شما می مانی با همه ی حسرت هایی که چرا خودم را بیشتر از این دوست نداشتم یادم است آن روز ها مامان می خندید و می گفت من حسرت نمی خورم همین که می بینم جلوی چشمم قد می کشید و بزرگ می شوید کافی است برای خودم آرزویی ندارم اما حالا می بینم که بعضی روزها مامان چقدر دلتنگ بابا جانم است و می بینم که گاهی حسرت می خورد که تازه می خواستیم با هم به مسافرت برویم بدون بچه هایمان که تازه خیالمان از سر و سامان گرفتنشان راحت شده بود و....

سعی می کنم خودم را طور دیگری تعریف کنم اما هر بار می بینم به خاطر حضور شخصی یا چیزی که برایم عزیز بوده است خودم را بد جور کنار گذاشته ام مثلا من دانشجوی قزوین بودم اما سال سوم به خاطر علی جانم انصراف دادم و ازدواج کردم دو سال بعد به خاطر بابا جانم که عجیب درس خواندن مرا دوست داشت دوباره کنکور دادم و وقتی دانشگاه قبول شدم یک سال بعد به خاطر مامانم که عجیب نوه دوست داشت باردار شدم و همزمان درس هم خواندم و بچه داری هم کردم من لیسانس جامعه شناسی دارم اما می توانستم ارشد هم داشته باشم و حتی دانشجوی دکتری هم باشم من تمام وقتم به مطالعه می گذشت اما مامان این را دوست نداشت و از اینکه تنها دخترش مدام سرش توی کتاب باشد و خانم خانه نشود واهمه داشت و ترجیح می داد تمام مدت خواب باشم و بیکار اما کتابی توی دست هایم نباشد اصلا آلرزی پیدا کرده بود به هر چه کتاب بس که من و بابا جانم سرمان توی کتاب بود و صحبت روزمره مان نقد کتاب خوب من مطالعه را به آخر شب ها و آن هم با نور بسیار کم و زیر پتو حتی در تابستان گرم تقلیل دادم و بعدها هم که ازدواج کردم و شدم زن خانه از آن هم کمتر شد و تقریبا از روزی یک کتاب رسید به ماهی یک کتاب من برای تئاتر جان می دادم تست ها و تمرینات تئاترم بالاترین نمره را داشت و اما علی جانم محیطش را مناسب حال من نمی دانست و من تئاتر را برای همیشه بوسیدم و گوشه ای از دلم پنهانش کردم من موسیقی را می بلعیدم و سازم مانند کودک نداشته ام بود و اما مدتهاست که سیم سلش را عزیز دردانه ام پاره کرده است و دارد زیر تخت خاک می خورد من کودک که بودم به زبان انگلیسی مسلط بودم و الان حتی نمی توانم به توریست هایی که در شیراز می بینم و از مانتوی من خوششان آمده آدرس محلی را که خریده ام بگویم من هرگاه که دلم می گرفت با اولین وسیله ی نقلیه ای که به چشمم می خورد و به ذهنم می رسید می رفتم خیابان انقلاب تمام خیابان را هر دو طرفش را قدم می زدم و بعد برای خودم هدیه می خریدم شاید مداد رنگی یا شاخه ای گل و حتی یک بادکنک و بعد هم خودم را مهمان بهترین کافه ای که می شناختم می کردم و دلی از عزا در می آوردم و سرحال برمی گشتم خانه و این روز ها که دلم می گیرد حتی وقت کافی برای گشتن توی وبلاگ خودم را هم ندارم من کی ام ؟کسی که یک روز 48 کیلو بوده است و مدام مراقب خودش بوده و امروز اضافه وزن دارد و دیگر برایش این چیزها مهم نیست و فقط دلش می خواهد غذاهای خوشمزه بپزد تا علی جانش و عزیز دردانه اش جان بگیرند ؟چرا من در هیچ کاری به نقطه ی پایان نرسیده ام و جایی نیمه کاره رها شده ام ...

من کی ام؟

جواب را پیدا کردم اما چگونه اش را در پست بعدی بخوانید

 

+ نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۱۷ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)