امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

هو الشافی...

1394/1/29 20:33
نویسنده : مامان
50 بازدید
اشتراک گذاری
پسر عزیزم سلام

 

جواب آزمایشت آمد و من خیلی ناراحتم کمبود کلسیم زیاد همین طور دارم راه می روم و می گویم خدایا کجای کار را کم گذاشتم کجا هواسم نبوده یا بی حوصلگی کرده ام کجا مادر خوبی نبوده ام و کجا کسی یا چیزی دیگر را به عزیز دردانه ام ترجیح داده ام هر چه فکر می کنم و می گردم بین خاطراتم باز هم چیزی دستگیرم نمی شود همیشه اولین و تنها چیزی که در سخت ترین شرایط توی ذهنم بوده و یادم نرفته است یک کلمه بوده است و بس :پسرم 

بابا که رفت من هم انگار تمام شدم روحم را هم که نوازش می کردم دیگر جسمم نمی کشید ضعیف شده بودم و بیمار اما این باعث نشد که پسرکم را فراموش کنم روزی که بابا را به خاک می سپردند هیچ چیزش را به خاطر ندارم بس که به قول بابا علی جانم از حال می رفتم و دوباره به هوش می امدم اما یک چیز را خوب یادم است یعنی وقتی توی داشبورد ماشین دیدمشان یادم افتاد عروسک های انگشتی پسرکم را می گویم همین طور که سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و اشکهایم تمام صورتم و بعد تمام روسریم را خیس کرده بود عروسک های انگشتی را دستم کرده بودم و می گفتم امیرحسام جان این نی نی کوچولوئه و این هم مامانش و این هم ...باباشه .

دارم خودم را دلداری می دهم اما عروسک های انگشتی که برای پسرکم کلسیم نمی شود نمی دانم چرا نمی توانم با خودم قدری مهربان تر باشم انگار به دست خودم هر لحظه محکوم تر می شوم نمی دانم چه می نویسم فقط کسی را می خواهم که مرهم بشود برایم و مرا در آغوش بگیرد و از خودم برایم مهربانتر باشد و بگوید که طوری نیست و گاهی با تمام مراقبت ها اینطور می شود و یادم بیاورد که فقط عروسک های انگشتی نیستند و مرا یاد همه ی غذاهایی بیاندازد که با عشق برای دردانه ام پخته ام و آنقدر با چشم های اشکی بازی کردم تا قدری از آن را بخورد یاد دست زدن ها و هورا کشیدن ها و دویدن سمت روشویی دستشویی و پاک کردن اشک ها و آب به صورت زدن ها و دوباره خندیدن ها بیاندازد اصلا همه ی با هم بودن هایمان را برایم به تصویر بکشد و بعد برایم کف بزند و بگوید تو بهترین مادری هستی که امیر حسام می توانست داشته باشد فاطمه جان (مرسلی)دلم آز آن تحسین های جشن فارغ التحصیلی مان می خواهد وقتی مرا بوسیدی و گفتی  دلم می خواهد ببوسمت نه به خاطر اینکه مرضیه هستی به خاطر اینکه مادر امیر حسام هستی و چنین بچه ای تربیت کرده ای مامان معید به تو هم نیاز دارم و به همه ی تجربیاتت که پنج ماهی بیشتر از من است کمی هم به گریه احتیاج دارم خسته شدم بس که اشک هایم را قورت داده ام حالا همه ی این بغض ها شده است ویروسی که همچنان توی تنم ووول می خورد و همچنان دکتر ها برایش آنتی بیوتیک تجویز می کنند دوست دارم کسی به من بگوید گاهی گریه کردن آنقدر ها هم بد نیست قدری هم نه. بیش از قدری به دعای همه ی شما نیاز دارم ...

+همچنان جعبه ی نظرات خالی است و من دلم برای نطرات دوستان مجازی ام لک زده است

+تا جایی که توانسته ام همیشه حقیقت را نوشته ام دلم می خواهد همه چیز برای پسرکم راست باشد برایم بگویید که از خواندن وبلاگ امیرحسام چه احساسی دارید من چگونه ام چه برداشتی دارید کجای کار را کم می گذارم که نمی فهمم آیا خیلی بی لیاقتم؟ اگر بگویید خیلی کمکم کرده اید لطف می کنید دوستان خوبم

+امیرحسامم دوستت دارم خیلی اگر روزی مرا و این پستم را خواندی نظرت را صادقانه بگو تمام تلاشم را می کنم تا نظرت مثبت باشد قسم می خورم از نوع مادرانه اش...

+درستش می کنیم با هم نمی گذاریم این طور بماند از سر شب دارم برایت برنامه ی غذایی می ریزم گرچه تا امروز هم همین گونه بوده و همیشه خوب خورده ای و همیشه هم قد و وزنت بیشتر از نمودار رشد بوده است حتی اگر به ذهن خودم نمی رسید که از دکتر بخواهم یک چکاپ کلی برایت بنویسد باز هم چیزی مشخص نمی شد(به روی خودتان نیاورید که دلم همچنان دلداری می خواهد)نتیجه بهبودی را به زودی زود به همه اطلاع می دهیم خدا خیلی بزرگ است به او توکل می کنیم .

+همچنان هر دو با هم آنتی بیوتیک و غیره می خوریم تا کمی بیشتر قدر سلامتی مان را بدانیم خوب می شویم اوست که شفا بخش است

+شاید هم به خاطر زندگی در طبقه ی نهم و بدون آفتاب برج باشد شاید هم به خاطر هوای خنک و بدون آفتابش اما ما که تقریبا هر روز بیرونیم یعنی می شود من مقصر نباشم یعنی ....(همچنان مشغول نشخوار ذهنی ...) باور کنید همه ی این حس ها را با هم دارم

+شب بخیر دلبندم

+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۳ ساعت ۱:۱۹ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)