امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

من عاشقم همین...

1394/1/29 20:35
نویسنده : مامان
90 بازدید
اشتراک گذاری

دوستان سلام رمز برداشته شد

پسرم سلام

امروز من مامان امیرحسام جانم و همسر علی جانم و دختر مامان و بابایم و دوست آشناهایم به بزرگترین کشف دهه ی سوم زندگی ام دست یافتم 

به علی جانم نگفته بودم که توی فکرم چه می گذرد اما وقتی همسرت یک هفت واقعی باشد وقت تنهایی می شود دوستت رفیقت و از توی چشمهایت به راحتی می فهمد که آن توها چه خبر است و بعد یک روز نمی رود سرکار و وقتی تو خوابی کودکت را برمی دارد و می رود و پیغام می گذارد که امروز را کمی برای خودت باش قدری استراحت کن و کلی خوش بگذران من و پسرم امروز یک دو نفره ی مردانه داریم تو هم برای خودت یک تک نفره ی ملایم داشته باش و امروزت را بدون دغدغه برای خودت برنامه ریزی کن نمی دانستم با این همه محبت چه کنم...

رفتم ورزش شاد و خوشحال و بدون اینکه نگران باشم که پسرکم چه می کند و آیا به او خوش می گذرد و نکند دلش برایم تنگ شود و یا حوصله اش سر برود می دانستم که به او در کنار بابا علی جانش حسابی خوش خواهد گذشت از ورزش که برگشتم اما کمی دلم برای هر دویشان تنگ شده بود تصور کردم که هر دو با هم در پارک نزدیک خانه مشغول خنده و بازی هسنتد و از تصورشان قند در دلم آب شد دلم خواست بلند شوم و برایشان سیب زمینی سرخ کرده درست کنم خوب امروز روز من و در اختیار من بود می توانستم هر کاری بکنم (وقتی چیزی را نداری کمبودش را خیلی حس می کنی اما وقتی به دستش می آوری انگار همان هایی را که داشته ای بهتر بوده اند) با علی جانم تماس گرفتم و گفتم بیایند و در کنار هم سیب زمینی سرخ کرده بخوریم و علی جانم متعجب که من چرا هنوز در خانه هستم و جایی نرفته ام که من هم گفتم بعد خوردن سیب زمینی ها می روم اما باز هم بعد خوردنشان دلم نمی خواست جایی بروم و دلم می خواست باز هم کنار هم باشیم و بگوییم و بخندیم ...

به علی جانم گفتم می شود هر کجا که رفتم همان دور برها نزدیک من باشید او هم قبول کرد مرا با امیرحسام جانم رساندند خیابان انقلاب و خودشان هم رفتند میدان هفتم تیر تا هم با هم باشیم و هم نباشیم اولش آنقدر ذوق زده بودم که نمی توانستم فکرم را جمع کنم و نمی دانستم که چه کاری می خواهم انجام دهم اول باید می رفتم کانون فرهنگی دانشگاه تهران که زیر پل کالج است باید کلاس سه تار ثبت نام می کردم بعد هم می رفتم و کلاس زبان اسم می نوشتم و وقت مصاحبه می گرفتم بعد هم باید می رفتم تئاتر شهر و کار کوچکی داشتم که انجام می دادم بعد هم باید کتاب می خریدم و شاید چند صفحه ای را هم در پارک می خواندم تا شب وقت زیادی داشتم و اگر هر هفته پنجشنبه ها برای من بود می توانستم به همه ی کارهای عقب افتاده ام برسم بعد هم دلم می خواست همین طور بی خیال و یله برای خودم قدم بزنم و موسیقی گوش بدهم و مردم را تماشا کنم وای خدای من چقدر هیجان زده بودم و خوشحال دلم کمی هم برای خودم می سوخت آنقدر از خودم دور شده بودم که حالا با این شرایط داشتم از فرط خوشحالی از پا در می امدم شروع کردم به قدم زدن یک ساعتی فقط قدم زدم تمام خیابان انقلاب را از میدان انقلاب تا تئاتر شهر و هنوز هیجانم کم نشده بود فکر کردم خیلی به همه چیز چقدر دلم می خواست علی جان و امیرحسامم اینجا بودند تا با هم می خندیدیم و کتابها را نشان پسرکمان می دادیم به تئاتر شهر که رسیدم کمی روبروی سالن روی صندلی ها نشستم و استراحت کردم جایی که روزی پاتوق من محسوب می شد و دور وبرم پر بود از آدمهای عجیب و غریبی که هرکدامشان برایم دنیایی را یه تصویر می کشیدند اما امروز انگار همه ی آن آدمها با همه ی عجیب غریبی شان پیش چشمم رنگ باخته بودند و برایم هیچ چیز تازگی نداشت ترجیح می دادم امیرحسام جانم بود و روی چمن ها با هم غلت (باز هم نمی دانم چه جوری می نویسند)میزدم آن هم دست به سینه و کج و اریب تا بنشینم و به تماشای دخترکها و پسرک های جوانی که به اصطلاح خودشان تیپ هنری زده بودند و در واقع تنها فعالیت هنریشان تماشای تئاتر آن روز بود البته نه همه شان اما اکثرشان اینطور بودند و می شد تشخیص داد که کدام چگونه اند حتی دیدن اتفاقی بازیگر تئاتر محبوبم که برای تمرین آمده بود هم حالم را خوب نکرد و تلخ و بی حوصله مانند کسی که توی ذوقش خورده باشد از خیابان عبور کردم و سمت دیگر خیابان را در پیش گرفتم و به راه افتادم هیچ کتابی نخریدم انگار هیچ کتابی برایم تازه نبود و تازه فهمیدم که من با همان شبی یک صفحه چقدر کتاب خوانده ام و خودم نمی دانستم و علی جانم چقدر خوب بود که ساعتی امیرحسام جانم را نگه داشته بود تا بتوانم بخوانم و الان که کسی نبود و وقت کافی داشتم حتی حس نگاه کردن به کتاب ها را هم نداشتم و با خودم می گفتم پنجشنبه ی دیگر که باز هم وقت دارم و فهمیدم که انگیزه ی همان شبی یک صفحه خواندن را هم حضور امیرحسام و بابا جانش بوده اند که به من می داده اند و ترس از اینکه نکند بچه داری و همسرداری نگذارد حتی یک صفحه کتاب بخوانم پاهایم داغ شده بود و داشت تاول می زد اما همه ی این ها برای باز شدن ذهن خسته ام و به کار افتادن دوباره اش و همان کشف بزرگی که گفتم لازم بود زبان را هم بی خیال شدم و گفتم که زبان را هم با علی جانم خواهم خواند و  به روی خودم نیاوردم که خواسته ام باز هم بین خودم و علی جانم اتصالی باشد و بی خیال پس من کی ام بشوم (توضیح:علی جانمان دبیر زبان است) هوا به شدت گرم بود و دیگر توی خیابان پرنده هم پر نمی زدو آفتاب ظهر همه جا پخش شده بود و همین بهانه ای شد که سری به کافه مورد علاقه ام بزنم جایی که خیلی وقت بود با امیر حسام جانم نمی توانستم بروم و محیط مناسبی برای پسر زیبا و کوچک من نبود و زود خسته اش می کرد و برای خودم آب پرتغال و کیک شکلاتی سفارش بدهم و توی آن همه دود کاغذ و قلم بردارم و چیزی بنویسم و سعی کنم افکارم را سر و سامانی بدهم خوب من که بودم سعی کردم خودم را بدون علی جانم و پسرکمان تصور کنم در حالی که 48 کیلو وزن دارم و تئاتر را ادامه داده ام و گاهی حتی نمایشنامه هایم را کارگردانی هم می کنم و ساز را عالی می زنم و حتی توی گروه شمس اجرا دارم و زبان را مسلط و راحت حرف می زنم و روزی یک کتاب می خوانم و دکترای جامعه شناسی دارم و تدریس می کنم و...آنقدر عمیق تصور کردم که انگار واقعا چیزی غیر از این نبودم بعد تصور کردم که روزی با همه ی این داشته هایم و البته تنها با کلی وقت اضافه برای خودم و البته یک کارگر تمام وقت و بدون هیچ کار خانه ای یا نگهداری بچه ای مرضیه ی فعلی و علی جانش و کودک شاد و دوست داشتنی شان را میبینم و بعد با تمام وجود حس کردم که چقدر خوشبخت هستند و راضی و حتی به حالشان غبطه خوردم و به برق چشم های هرسه شان و عشقی که بینشان رد و بدل می شد و دلم خواست همه چیز را رها کنم و لحظه ای با آنها باشم دلم خواست ادامه ی تحصیل و تئاتر و موسیقی و چه و چه را محض رضای خدا چند سالی رها کنم و جای آن مادری باشم که اضافه وزن دارد و برای اینکه کودکش به اشتها بیاید پا به پایش بخندد و هر چه خواست بخورد و بدود و بازی کند و حتی گاهی اسب بشود برای کودکش دلم خواست همسری در کنارم باشد که گاهی هم رفیقم باشد و از توی چشم هایم خستگی را بخواند و همراهم باشد و هر دو به کوچه پس کوچه های ذهن هم آگاه باشیم و...

خوب همه چیز حل شد من دلم می خواهد که مادر باشم و همسر و دلم می خواهد با کودکم نمایش بازی کنم با همان عروسک های انگشتی و دلم می خواهد سیم سل سازم همچنان کوک نباشد و کودکم با سازم توی خانه جارو بکشد و دلم می خواهد با کودکم زبان کار کنم و دلم می خواهد آب پرتغالم را با کودکم توی چمن های خیس دم خانه بنوشم و شب ها یک صفحه کتاب بخوانم و بی خیال همه ی رتبه های اجتماعی که می توانستم کسب کنم باشم اما شب ها از فرط خستگی بیهوش بشوم من عاشق همین ها هستم یعنی عاشق همینی که هستم هستم یعنی من خود اکنونم را عاشقم یعنی من عاشقم همین...

+کاغذو قلم را گذاشتم توی کیفم و کاغذ کوچکی که رویش نوشته بودم من عاشقم همین... را گذاشتم زیر شیشه همان میزی که رویش نشسته بودم تا دیگران بخوانند و چه قضاوتی بکنند خدا می داند

+با علی جانم تماس گرفتم و گفتم که دلم برای هر دوشان خیلی تنگ شده و دارم می آیم هفت تیر تا شب همانجا بودیم و بازی پسرکم و برق چشمانش را تماشا می کردیم و البته بابا علی جان برایم شارژ دستگاه ماساژ گرفت و بیست دقیقه ای هم ماساژ گرفتم و سرحال آمدم و درد پا و سوزش استخوان ها برطرف شد

+شاید روزهایی باشد که به نظرمان یکنواخت باشد همه ی ما روزی خسته می شویم اما اینکه این خستگی چطور برطرف شود و آنقدر نماند که برایمان مساله ساز شود دست خودمان است به نظرم .

+یک چیز دیگر هم کشف کردم و آن اینکه من محیط هایی را تجربه کرده ام که خیلی از دوستان و آشنایان من حتی به آن فکر هم نکرده اند و من برای انتخاب گزینه های بیشتری داشته ام و این خیلی خوب است و مرا از مجبوری و این حس که مجبور بوده ام اینگونه باشم در می آورد و سرحالم می آورد 

+خدایا شکرت به خاطر همه چیز سلامتی وجود علی جانم امیرحسامم خانواده ام و همه ی آشنایانم که دوستم دارند و به خاطر خودم که خلقم کردی و اجازه دادی که انتخاب کنم و باشم و با دنباله هایم تعریف شوم ...

+دوستت دارم امیرحسام جان منتی نیست که تو را به همه چیز ترجیح می دهم آخر تو از هرچه که فکرش را می کنم برایم زیباتر هستی

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۳ ساعت ۱۴:۱۷ بعد از ظهر توسط مامان |  11 نظر
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)