امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

هشدار این پست خییییلی طولانی است!

1394/1/29 20:32
نویسنده : مامان
48 بازدید
اشتراک گذاری
پسرم سلام 

 

دلم برای نوشتن در خلوتخانه ات خیلی تنگ شده بود این پست شاید کمی طولانی باشد اما می نویسم تا فراموش نکنم و بتوانیم روزی با هم بخوانیمش به امید آن روز...


 

روز نوشت:

چهار شنبه اول شهریور خانه دایی رضا بودیم و خوش گذشت خیلی...

پنج شنبه مامان جون و دایی حامد خانه ما دعوت بودند و همه چیز عالی بود و من برای اولین بار یادم رفته بود که سالگرد ازدواج من و بابا علی جان است و حسابی شرمنده شدم .داشتم با عجله سالاد درست می کردم و به کارهای خانه می رسیدم و مامان جون و دایی حامد داشتند نماز می خواندند که دیدم بابا علی  جانمان با لبخند آمد کنارم توی آشپزخانه و گفت مرضیه جان یک دقیقه برگرد و هیچ کاری نکن و بعد هدیه ی کوچکی را به دستم داد و گفت سالگرد ازدواجمون مبارک بقیه اش عاشقانه است خیلی و حیف است که گزارش گونه روایت بشود فقط همین را بگویم که از بهترین هدیه های سالگردم بود ...

شنبه فقط همبازی عزیز دردانه ام بودم و از حس سرشار زندگی لذت بردم یک موتور داری که مینیاتوری است یعنی قد دو بند انگشت است موتور را بین پاهایت می گذاشتی و مرا هم که از زور خنده بی حال شده بودم سوار می کردی و با هم می رفتیم تا دانشگاه من یعنی مرا تا آنجا می رساندی بعد هم هر دو پیاده می شدیم و شما پسر نازنینم کتاب های مرا از پشت موتورت می دادی و برایم دست تکان می دادی خیلی دوست داشتنی و قشنگ بود و برایم جای تعجب داشت چون تا به حال سوار موتور نشده ای و هیچ کدام موتور نداریم بازی دیگرمان هم ابتدا دانشگاه بازی بود که بعد شما گفتی نه مدرسه بازی و من باز هم تعجب که مدرسه را از کجا آموخته ای توی مدرسه خودت را معرفی می کردی و به سوالهای معلمت یعنی من جوابهای درست می دادی و بعد هم من و همه ی همکلاسی های خیالی ات برایت دست می زدیم و هورا می کشیدیم و می گفتیم آفرین امیر حسام باهوش و من توی دلم افسوس می خوردم که ای کاش واقعا همین طور بود و این همه برچسب ریاضی قوی ادبیات ضعیف و غیره روی پیشانی کودکی هامان نخورده بود و نمی خورد ...

یکشنبه مامان جون پسر عزیزم را به خانه شان برد و من به کلاس ورزش رفتم و آنقدر به حرکات ناهماهنگ خودم خندیدم که حسابی حالم سر جایش آمد و کلی انرزی گرفتم و از این به بعد روزهای فرد ورزش هستم وقتی در حین ورزش کردن به خودم توی ان آینه های قدی بلند نگاه می کنم می بینم چقدر شبیه بابا هستم حتی تیپ ورزش کردنم و همین طور هیکلم این کشف آنی هم بیشتر به خنده ام می اندازد و هم کمی دلگیرم می کند و دلتنگ می شوم ...

دوشنبه به نظافت منزل و آشپزی و بازی در کنار کودکم گذشت و مگر می شود که خوش نگذشته باشد؟...

سه شنبه هم ورزش بودم و باز خندیدم و دلتنگ هم شدم اما روز خوبی بود ...

چهارشنبه مامان جون رفت تفرش و من بابا علی جان و شما پسر گلم رفتیم خانه مامان جون تا پیش دایی حامد باشیم و تنها نباشد شب هرچه کردم خوابم نبرد انگار بابا با صورت خندان و زیبایش تا خود صبح کنارم نشسته بود فردا روز دختر بود و من دلم برای بابایم که همیشه دختر عزیز بابا صدایم می زد حسابی تنگ شده بود هدیه ای که سال قبل از بابا جانم در روز دختر گرفته بودم یکی دو روزی می شد که گم شده بود با بابا جانم قرار گذاشتم هدیه ی امسالم دیدنش در خواب باشد بابا به خوابم آمد و توی خواب مرا محکم در آغوش گرفت و بوسیدو دختر بابا صدایم زد ...


 

آنفولانزای دلتنگی:

پنج شنبه بیدار که شدم مامان جون آمده بود و صبحانه آماده کرده بود شب قبل نخوابیده بودم و کمی سرم درد می کرد نتوانستم خوب صبحانه بخورم اما نگذاشتم مامان جون بفهمد ناهار هم همین طور بود به پیشنهاد مامان جون پسر عزیزم را گذاشتیم پیش او تا با هم بخوابند و من و بابا علی جان هم برویم خانه و کمی استراحت کنیم غروب که شد تلویزیون داشت خواهران قریب را به مناسبت روز دختر پخش می کرد فیلمی را که وقتی پچه بودم با بابا توی سینما دیده بودم بغض کرده بودم و رفته بودم به دوران کودکی ام و خاطراتی که با بابا جانم داشتم کمی گلویم می سوخت و سرم قدری سنگین بود لرز داشتم و بابا علی جان سه تا پتوی بزرگ رویم انداخته بود و باز هم می لرزیدم خوب هر دویمان تشخیص دادیم که من به شدت سرما خورده ام و شاید هم آنفولانزا گرفته باشم و نیاز است که استراحت کافی داشته باشم و شاید واگیردار باشد و امیرحساممان هم بگیرد بابا علی پیشنهاد داد که من بخوابم و او پسرکمان را ببرد و بگرداند تا مرا در این وضعیت نبیند و ناراحت نشود ده دقیقه ای که گذشت عمه سمیه تماس گرفت و گفت که عمو حسن دنبال بابا علی جانمان می گردد و تلفنش را هر چه می گیرند پاسخ نمی دهد ناگهان دلشوره ی عجیبی به جانم افتاد با خودم گفتم شاید باز هم اتفاقی افتاده باشد پتو ها را کنار زدم و در حالی که می لرزیدم و پشم ها و لب هایم از زور تب می سوختند شروع کردم به تماس گرفتن با علی جانم حال خودم را نمی فهمیدم راه می رفتم و گریه می کردم فکر کردم بابا بزرگ (بابای علی جانم ) چیزی شده و نمی خواهند به ما بگویند و بعد هم فکر کردم نکند باز هم برای پسرکم اتفاقی افتاده باشد و در آخر هم گفتم شاید ... نه هر که هست علی جانم نباید باشد زانوهایم توان نداشت راه می رفتم و دوباره می نشستم فریاد می زدم گریه می کردم وسایل خانه را جابجا می کردم و خانه را تمیز می کردم و هر آن احتمال می دادم که مهمان داشته باشیم 45 دقیقه گذشته بود و علی جانم هنوز بر نمی داشت تب و لرز بی حالم کرده بود و داشتم تسلیم می شدم مدام می گفتم خدایا نه .دیگر نه . اینبار قول نمی دهم که صبور باشم و کفر نگویم بدون علی جانم حتی قول نمی دهم که زنده بمانم علی جانم گوشی را برداشت همین که صدایش را شنیدم برایم کافی بود فرصتی که برای بابا جانم دست نداد و حتی بدون شنیدن صدای مهربانش و بدون خداحافظی برای همیشه از هم جدا شدیم تنها چیزی که یادم است این است که گریه می کردم و می گفتم علی جان قربون صدات بشم علی جانم و پسرکم که امدند هر دو سالم بودندو اما دیگر رمقی برای من نمانده بود همزمان هم داغ بودم و هم می لرزیدم و تنها کاری که توانستم بکنم این بود که علی جانم و کودکم را در اغوش بگیرم و خدا را شکر کنم از اینکه هنوز زنده اند تا نیمه های شب حالم خیلی بدتر شد هیچ چیز نمی فهمیدم و فقط صدای تق تق دندانهایم را می شنیدم اگر چیزی باعث می شد که خودم را نبازم و از پا نیوفتم آن محبت پسرکم بود که خودش را روی پتوهای تلنبار شده بر روی من می انداخت تا من گرم تر بشوم و پتوها را می بوسید و می گفت مامان چی شده من هم می گفتم هیچ چی مامانم یه جور بازیه همان حرفی که روزهای فوت بابایم می گفتم (دروغ نگفتم بازی روزگار است دیگر ...) با دستهای کوچکت پسرکم صورتم را در دست هایت می گرفتی و می گفتی مامان داخه من یخمه و بعد دستهایت را می گذاشتی روی پیشانی ام تا خنک بشوم و اینقدر داغ نباشم مجبور شدیم شما را بگذاریم پیش مامان جون تا بیشتر از این غصه نخوری و خودمان ساعت یک و نیم بود که رفتیم بیمارستان فرمانیه با دو عدد سرم  سه چهار عدد آمپول فشارم به شش رسید و تازه فهمیدم که تا مردن فاصله ای نداشتم توی بیمارستان با بابا علی جان شوخی می کردم و می خندیدم تا بیشتر از این خودش را نبازد اما تا کمی حرف می زدم دوباره فشارم افت می کرد و این هم خودش باعث خنده بود علت بیماری شوک عصبی تشخیص داده شد.از راه بازگشت شب رفتیم خانه مامان جون و همانجا خوابیدیم ...


جمعه صبح مامان جون کله پاچه درست کرده بود و حسابی چسبید و قدری جان گرفتم و بهتر شدم ظهر هم عمو حسن و عمه سمیه آمده بودند خانه مان برای ناهار که وقتی دیدند من مریضم با کلی عذرخواهی و اظهار شرمندگی که باعث نگرانی من در شب گذشته شده اند رفتند پارک بالای شهرک و البته خودشان تمام و کمال ناهار را آورده بودند و ما را هم در شهرک خودمان ناهار مهمان کردند تا بعد از ظهر پیش هم بودیم و خوش گذشت و از رسیدگی عمو حسن و عمه سمیه جان و بابا علی جان و مامان جون حسابی دلگرم شدم اما بعد از ظهر کمی احساس تهوع داشتم و سعی می کردم به روی خودم نیاورم تا بیماری دوباره برنگردد قرار بود شب به دیدن خاله ی علی جان که به تازگی از بیمارستان مرخص شده است برویم امام هر چه کردیم نشد و من مدام حالم سنگین تر می شد ساعت سه شب وقتی بابا علی جان و پسرکم خواب بودند ناگهان از خواب پریدم و مقادیر زیادی خون بالا اوردم و بهد هم دیگر نه معده ام را احساس می کردم نه گلویم را ...چیزی نگفتم و خوابیدم شاید بهتر بشوم...


 

شنبه صبح ساعت ده باز هم حالم بد شد و مجبور شدم با بابا علی جانم تماس بگیرم و پسرکم را پیش مامان جون بگذاریم و اینبار راهی بیمارستان نیکان بشویم از گلویم آزمایش کشت گرفتند دو سرم همزمان و کمی آرامبخش و دیازپام و تقویتی و هرچه که تزریق شدنی بود نوش جان کردم و می خواستم بهتر بشوم که صدای جیغ های دختری که توی بیمارستان مادرش را از دست داده بود حال همه مان را به هم ریخت مادرش نود سال داشت و باز هم فریاد میزد و دلتنگش شده بود و من مدام یاد بابایم می افتادم که پنجاه سال داشت و موی سفید هم نداشت و بیمار هم نبود حتی یک روز تا لا اقل او را در بیمارستان می دیدیم و خداحافظی می کردیم و کنارم هم پیرمردی خوابیده بود که پسرش مانند پروانه دورش می چرخید و مراقبش بود و پدر جان صدایش می زد و رفتار محترمانه ای با پدر داشت و من چقدر جسرت خوردم که ای کاش بابای من هم فرصت پیر شدن داشت و آنوقت من هم ماناند پروانه دورش می چرخیدم ...خوب خالم خوب نشد و به گریه افتادم ...

باز هم در راه برگشت رفتیم خانه مامان جون و دوره نقاهت ادامه داشت تا امروز که خوبم و سرحال و امیدوار به رحمت پروردگارم ...

+خیلی ها تماس گرفتند و حالم را پرسیدند عمه مریم علی عاطفه سعیده خاله معصومه فاطمه دایی داوود و زندایی . خاله زهرا و سمیه و عمو احمد هم آمدند عیادت همه هوایم را داشتند خدا را شکر باز هم تنها نبودم یعنی خدا تنهایمان نگذاشت ...

+علی جان پسر عموی عزیزم از اینکه پیگیر سلامتی من بودی ممنونم تماس گرفتی با من و مامان جون پیام دادی و هیچ کدام را نتوانستم پاسخ بدهم اما همه را گوشه ی ذهنم و کنج قلبم ذخیره کرده ام یادم نمی رود خیال خاطرت جمع ...

+گفتم که طولانی است خدا قوت و سپاس از همراهیتان...

+ نوشته شده در جمعه چهاردهم شهریور ۱۳۹۳ ساعت ۲:۳۳ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)