امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

بابایم به خانه ام آمد...

1394/1/29 20:17
نویسنده : مامان
38 بازدید
اشتراک گذاری
پسر نازنینم سلام دیروز بابابزرگ جانت به همراه عمه سمیه و ملینا مهمان خانه ما بودند خانه مان حسابی برکت گرفت این اولین بار بود که بابابزرگ تنها به خانه مان می آمد و شب هم در خانه ما می خوابید قرار بود امروز با هم برای آخرین دفعه انشالله به بیمارستان بروندو از بهبود کامل بابا بزرگ جانت مطمئن بشوند به همین خاطر دیروز صبح بابا علی جان رفت شهراب و بابا بزرگ را آورد خانه مان آنقدر خوشجال بودم که سر از پا نمی شناختم ظهر زنگ زدم به عمه سمیه و گفتم تا علی جان و بابا بیایند حوصله ام سر می رود بیاید تا کنار هم باشیم او هم آمد و حسابی هم خوش گذشت شما و ملینا حسابی با هم بازی کردید و خوش گذراندید شب هم علی جانم مهمان عزیزمان را با خود آورد بابا اولش تعارف می کرد که نمی آید و نمی تواند چیزی بخورد آنقدر اصرار کردم و حتی التماس کردم تا راضی شد قول دادم که غذایش کم نمک و بدون ادویه باشد و چرب هم نباشد و سوپ هم باشد و ...تمام مدت با عشق اینکه بابا بزرگ دارد می آید آشپزی کردم توی خیالم می دیدم که بابایم پیر شده است و موهایش هم سفید است و هیچ قطاری هم او را وقتی که 50 سال داشت با خود نبرده است و من دارم برایش سوپ بدون ادویه می پزم بابا بزرگ که آمد انگار دنیا را به من داده باشند داشت چشم هایم اشکی می شد بوسیدمش تمام سوغاتی های مهربانش را را از دستش گرفتم و دلم خواست تا برای بابای مهربانم از جان مایه بگذارم دوست داشتم کاری کنم تا در خانه خودش خوشحال و راضی باشد بابا راضی بود و با تمام خستگی اش مدام لبخند می زد و انگار با هر لبخندش چیزی در دلم جوانه می زد پدر پدر است از هر نوعش که باشد با خودش آرامش و برکت به همراه دارد بعد از شام با عمه سمیه ظرف ها را شستیم و در حالی که هر کداممان کودکش را در بغل گرفته بود تا نیمه های شب با هم درد و دل کردیم خواهرانه و بدون توجه به اینکه فردا صبح من می شوم عروس و او می شود خواهر علی جان آخر باباهایمان یکی بود... صبح هم همگی با هم صبحانه خوردیم و عمه سمیه هم بعد از ناهار به خانه اش برگشت با کلی دعای خیر که برای هر سه مان کرد خوشحالم خیلی بعد از رفتن عمه سمیه ساعت ها با هم بازی کردیم و هورا کشیدیم و بالا و پایین پریدیم و خندیدیم تا قدری سبک شدم و از هیجانم کم شدآرامش هدیه ای بود که نصیبمان شد پسر عزیزم خیلی دوستت دارم چنان خودت را در دل بابا بزرگ جا می کنی که دلش برایت ضعف می رود ...

 

+هر بار که با سرفه های بابابزرگ از خواب بیدار شدم هربار که برایش آب آوردم هر بار که نشستم و برخاستم و از جان و دل کاری انجام دادم سرشار بودم از عشق و لذت احساس می کردم کنار تو هستم بابا جانم ...

+برای عده ای از خوانندگان عزیزم که سوال می کنند موضوع قطار چیست که تو را اینقدر می آزارد شاید روزی بتوانم توضیح دهم فقط فعلا همینقدر می توانم بگویم که یک روز بابا شاد و خندان رفت برای کمک به کسی و شب دیگر به خانه باز نگشت بابایم با قطار تصادف کرده بود ...

+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۲:۱۱ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)