امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

به تو افتخار می کنم...

1394/1/29 20:20
نویسنده : مامان
70 بازدید
اشتراک گذاری
پسرم سلام 

 

امروز صبح قرار بود بروم سرای محله شهرک... تا کارت والیبالم را بگیرم دلم خواست شما را هم ببرم خانه اسباب بازی سرای محله تا قدری بازی کنی شب قبل از مامان جون خواسته بودم تا ساعت 8 بیاید دنبالمان مامان جون هم با وجود اینکه شب خوابش نبرده بود و چشم هایش نیمه باز بود آمد دنبالمان کارتم را همان دقایق اول تحویل گرفتم و شما را هم بردم خانه اسباب بازی که کنار اتاق تربیت بدنی بود از مامان جون هم خواستم برود خانه و گفتم که طول می کشد اما مامان جون گفت توی ماشین می خوابد تا ما بیاییم وارد خانه اسباب بازی که شدی با وجود اینکه بار اولت بود و خواب آلو هم بودی اما خندیدی و گفتی لام(سلام)بعد هم کلاه لبه دارت را در آوردی و گذاشتی روی میز مسئول همانجا و رفتی سراغ بازی نگاه من کردی و بعد هم مشغول بازی شدی من هم بعد از یکی دو دقیقه از اتاق بیرون رفتم تا شاید بخواهی راحت تر بازی کنی یک ساعتی که بازی کردی جمعیت بچه ها خیلی بیشتر شد و بعضی بچه ها صبحانه نخورده و نا آرام بودند و داد می زدند و من دیدم که مادر هایشان که همسایه هم بودند با هم قرار پارک آبی گذاشته بودند وداشتند می رفتند پارک آبی و به مسئول خانه اسباب بازی می گفتند که  ساعت شش بعد از ظهر می آییم دنبال بچه ها بعد هم مسئول خانه اسباب بازی آمد بیرون و شروع کرد با مسئول خانه تربیت بدنی گفتن و خندیدن در حالی که من روبرویش نشسته بودم و بچه ها هم مشغول دعوا کردن و بقیه بچه ها هم مشغول تماشای تلویزیون با خودم گفتم وقتی من مادر بچه هنوز اینجاست و وضعیت اینگونه است اگر نباشم چه طور خواهد بود خب دیگر معطل نکردم و آمدیم بیرون و به اصرار مامان جون رفتیم تا به سرای محله شهرک خودمان هم سری بزنیم خوب این یکی بسیار متفاوت بود اما پسرکم همان بود و باز هم به همه گفت لام (سلام) و به محض داخل شدن مشغول بازی شد خانوم مسئول بسیار خوشرو بود و محیط بسیار صمیمی و دوستانه بود و بزرگتر هم بود بچه ها بسیار مودب و سازگار بودند ما هم که خیالمان راحت شد رفتیم کلاس روبروی خانه اسباب بازی و در کارگاه کیفیت زندگی زنان که جلسه ی اول هم بود شرکت کردیم و خیلی هم برایمان مفید بود و باز هم می خواهیم برویم در بین کلاس پند باری به پسر عزیزم سر زدم گرم مشغول بازی بود یک بار داشت با عروسک های انگشتی برای دخترکی نمایش بازی می کرد و یک بار دیگر هم خانوم مسئول برایش میز گذاشته بود و وسایل نقاشی و داشت نقاشی می کرد و با همه مهربان بود و مرا وادار به لبخند زدن می کرد وقتی داشتیم بر می گشتیم مسئول صدایم زد و گفت امیرحسام پسر شما بود گفتم بله گفت پسرتان خیلی خوب بازی می کند و خیلی با بچه ها راحت است به نقاشی هایش هم نگاه کردم خیلی با دقت نقاشی می کند مادر های دیگر هم داشتند گوش می کردند و من سرشار بودم از حس غرور حس پیامبری را داشتم که امتش رستگار شده باشند در دلم خدا را خیلی شکر کردم پسرم هر کجا که می رویم با اخلاق خوبت باعث افتخارم می شوی دوستت دارم و از داشتنت به خودم می بالم

+شب ها که می خواهد بخوابد توی گوشش زمزمه می کنم پسرم خوب بخوابه خواب فرشته ها رو ببینه یه روز امیر حسام من یه مرد موفق میشه یه مرد با خدا و با ایمان من و باباش بهش افتخار می کنیم براش دست می زنیم یه روز پسرم میشه عصای دست من و باباش امیر حسام خوش اخلاق خوش خنده مهربون شجاع و قوی و.... آنقدر می گویم که چشم های نازش بسته شود و بعد توی دلم می گویم آمین یا رب العالمین...

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۰:۳۹ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)