امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

عسی ربکم ان یرحمکم ...

1394/1/29 19:37
نویسنده : مامان
96 بازدید
اشتراک گذاری
پسرم سلام

 

شب بیست و سوم هم تمام شد و تقدیر همه ی ما رقم خورد امشب برای من شب بسیار خوبی بود هدیه ام را هم از خدا گرفتم امسال به خاطر نبود بابا حال خوشی نداشتم کار خاصی انجام نمی دادم و از این بابت ناراضی بودم حس می کردم آن اتفاق خاصی که باید بیافتد نمی افتد شب نوزدهم اما کمی حالم بهتر بود و برای بابا کلی دعا کردم شب بیست و یکم مهمانی داشتیم و از فرط خستگی نتوانستم آن طور که می خواهم با خدا راز و نیاز کنم اما ناراضی هم نبودم و می دانستم که افطاری درست کردن فرزند برای مادر خیلی ثواب دارد و خصوصا که مادر بزرگ هم که سید است مهمان خانه ما بود و اما امشب رفتیم و پایت را از گچ در آوردیم هنوز می ترسی که پایت را زمین بگذاری اما حالت خیلی بهتر است البته پوست و استخوان شده ای و بسیار سبک که این مرا خیلی می رنجاند اما خدا را شکر که سالمی و به امید خدا لاغریت هم به زودی برطرف می شود بر خلاف تصورم موقع باز کردن گچ حسابی خندیدی و حتی با آن ابزاری که گچ پایت را می بریدند بازی هم کردی و اصلا نشانی از ترس در وجودت ندیدیم اما دستانت را در دست گرفته بودیم و مراقبت بودیم افطار خانه مامان جون بودیم آنقدر خوشحال شده بود که چشمانش اشکی شده بودند و بغض کرده بودو با همان بغض می خندید بعد افطار داشتیم با مامان حرف می زدیم که یک مرتبه مامان جون گفت می دونی من هیچ وقت نتونستم اون طوری که بچه هام دوست داشتند و دارند بهشون محبت کنم من همیشه با سبک خودم بهشون محبت کردم با غذای همیشه گرم با صبحانه هایی که برای هر کدومتون از پنج صبح جداگانه درست کردم با شیر و عسل هایی که موقع رفتن به مدرسه جلوی سرویس می دویدم و به دستتون می دادم تا بخورید با کلاسای ورزشی که با اینکه دور بود گذاشتمتون و دلم خواست که سالم باشید با وقت گذاشتن و چندین ماه گشتن دنبال یک مدرسه ی خوب برای هر کدومتون و ....اما هیچ وقت نتونستم مثل باباتون بغلتون کنم و فشارتون بدم می دونم که دلت برای بابات یه ذره شده وقتی می بینمت مثل شمع آب می شم مادرم خوب اما بلد نیستم و نمی دونم که چه جوری باید نوازشتون کنم چون کسی نبوده که یادم بده غیر از باباتون و ...

امشب همه اش به فکر مامان بودم یاد کودکی هایم افتادم نوجوانی ام جوانی ام ازدواجم آمدن امیر حسام اشک ریختم خیلی توی همه ی خاطراتم مامان بود مثل سایه همراهم کنارم راست می گفت همیشه بود و چقدر خوب بود که بود اما فقط مثل بابا نبود من امشب مادرم را از یک دریچه ی دیگر سیر نظاره کردم و دلم خیلی برایش سوخت و دیدم که مادرم را خیلی دوست دارم و می میرم برای همین محبت های سایه وارش و فهمیدم که اگر نباشد جای بابایم دیگر حتی یک ذره هم پر نمی شود من امشب مادرم را دوباره دیدم و بعد از 27 سال او را همانطور که بود مهربان و حساس و سایه وار پذیرفتم و تصمیم گرفتم مهربان و صبور همیشه همراهش باشم و تا وقتی هست مدام بگویم که چقدر دوستش دارم و مراقبش باشم خیلی . قبل از اینکه مثل رفتن بابا دیگر خیلی دیر بشود

برای مامان نوشتم که چقدر دوستش دارم که چقدر بعد رفتن بابا بیشتر می خواهمش و شده تمام وجودم و چقدر دلم می خواهد همه ی دعاهایش اجابت شود نوشتم که چقدر زحمت همه مان را کشیده است و چقدر ما بچگی کردیم و درکش نکردیم و ندیدیم و نفهمیدیم نوشتم و فرستادم در حالی که بغض کرده بودم و اما لحظه ای بعد غرق شدم در آرامشی بی نظیر  ...آرامشی که انگار سالها ذره ذره در وجودت رسوخ کرده باشد..

آرامش همان هدیه ای بود که خدا امسال برایم در نظر گرفته بود انگارو هدیه ی بزرگت تر آیه ی عجیبی است که دلم را لرزانده است وقتی که قران خدا را ورق زدم و گفتم خدا جانم امسال تقدیر من چگونه خواهد بود و دیدم که بالای صفحه ی باز شده خدایم برایم نوشته است عسی ربکم ان یرحمکم(امید است پروردگارتان بر شما رحمت آورد)...

+حالم خوب است خیلی خوب انگار که سالی جدید برایم تحویل شده باشد

+دوستت دارم پسر نازنینم

+مامان برایم جواب داده است:الهی عاقبت به خیر شی الهی خیر زندگیتو ببینی خیلی دوست دارم و من باز بغضی شده ام

+گاهی برای خاله ای دختر خاله ای درد دل کرده ام از مادرم خب بی انصافی کرده ام و بسیار هم پشیمانم ...

+ نوشته شده در دوشنبه سی ام تیر ۱۳۹۳ ساعت ۴:۳ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)