امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

مشهدی امیرحسام

1394/1/29 20:15
نویسنده : مامان
72 بازدید
اشتراک گذاری
مشهدی جان سلام

 

من و شما و بابا علی جانمان رفته بودیم مشهد جای همگی خالی خیلی خوش گذشت با امام رضا جانمان دیداری تازه کردیم شما را هم برای اولین بار بردیم به پابوس. صحن و حرم حسابی خلوت بود و امام رضا جان حسابی مهمان نوازی کرد و نگذاشت به گل پسرمان سخت بگذرد توی صحن حسابی آب بازی کردی و خوش گذراندی من هم حالم خیلی خیلی خوب است این سفر انگار با همه ی سفرهایم متفاوت بود انگار امام رضا جانم داشت علاوه بر مهمان نوازی یتیم نوازی هم می کرد وارد حرم که شدم بی اینکه حرفی زده باشم یکباره دلم گرم شد شدم مثل وقتی که بابایم بود آغوش امام رضا عین آغوش بابا جانم بود چشم هایم را بستم و تمام ریل های توی جاده تمام بوق هایی که توی گوشم صدا می کرد چهره ی خندان بابا که کنار شیشه قطار پا به پایمان حرکت می کرد و صدای تق تق دندان هایم که به هم می خورد و با هر سوت قطار محکم تر صدا می کرد را همه شان را از یاد بردم ...

روز اول با یک تور که جلوی هتل سوارمان می کرد رفتیم چالیدره هوا خنک و حتی بهاری بود برای خودمان کلاه لبه دار خریدیم و چقدر هم به هر سه مان می آمد بعد هم رفتیم و قایق موتوری سوار شدیم همراه ما سه دختر عرب هم بودند که صدقه سریشان راننده قایق حسابی ما را چرخاند و چنان قایق را در آب می کوبید که موقع پیاده شدن تمام لباسهایمان خیس بود و در آخر با همان لباسهای خیس از ما عکس گرفت آنقدر خوش گذشت که تصمیم گرفتیم لنج هم سوار شویم و آن هم عالی بود خصوصا لباس غریق نجات کوچکی که تن پسر نازنینم بودبعد از چالیدره رفتیم طرقبه برای خرید البته ما چیزی نخریدیم و ترجیح دادیم استراحت کنیم بستنی خوردیم و مونو ریل سوار شدیم و از همان بالا همسفرانمان با کیسه های بزرگ خرید و چهره های وارفته ی مردهایشان از فرط خستگی را تماشا کردیم بعد هم با همان تور به هتل برگشتیم و شام خوردیم و خوابیدیم  ...

روز دوم حرم بودیم فقط و گفتنی نیست که چه شد و چه گذشت بی نظیر بود و زیبا همین...

روز سوم با همان تور رفتیم باغ وحش بوی بدی می داد و خیلی کثیف بود اما پسرکم شیرین زبانی هایت و شوق کودکانه ات حسابی سر ذوقمان می آورد چشمانت برق می زد و روبروی قفس ها بالا و پایین می پریدی و از خودت صداهای مختلف در می آوردی و دست می زدی و ما را به خنده می انداختی بعد از باغ وحش هم رفتیم کوه سنگی توی دریاچه کمی آب بازی کردی و بعد هم حسابی گشنه شدی اما ماه رمضان بود و همه جا بسته بود به همین خاطر توی چمن ها نشستیم و بر خلاف میلمان با چیپس و پفک عصرانه خوردیم و سیر شدیم ...

روز های بعد در حرم بودیم و شب ها می رفتیم پیاده روی تا سر خیابان و شیرموز می خوردیم و برمیگشتیم

روز آخر هم مامان جون و دایی حامد و زن عمو حسین و پسرهایش علی و محمد به مشهد آمدند و ما به دیدنشان رفتیم و ناهار خوردیم و کلی به شیطنت های پسرم خندیدیم مامان جون حسابی دلش برایت تنگ شده بود و مدام می بوسیدت و قربان صدقه ات می رفت علی و محمد هم از پسر نازنینم در همان وقت کم کلی عکس و فیلم گرفتند بعد هم خداحافظی کردیم و به تهران برگشتیم ...

در راه بازگشت با یک مرد عرب به نام جاسم و خانواده اش دوست شدیم به زور شماره اش را به ما داد تا اگر روزی کربلا قسمت شد مهمان خانه اش در شارع العباس باشیم و به قول خودش با سانتافه اش تمام کربلا را بچرخیم و پول هم نپردازیم اما وقتی به همسرش گفت که به من بگوید انت جمیل (تو زیبا هستی)بی خیال سانتافه و گشت و گذار در شارع العباس شدیم جاسم معتقد بود مشهد بسیار زیباست اما مردم خوبی ندارد و هر جنسی را با او پنج برابر حساب کرده اند ما به روی خودمان نیاوردیم و حتی از هم وطنانمان دفاع هم کردیم اما در دل حق دادیم و یاد کرایه هایی افتادیم که سه و چهار برابر داده بودیم (یک روز دلمان خواست توی هتل غذا نخوریم تمام شهر را با راننده های محترم آژانس دور زدیم و تا توانستیم کرایه دادیم و هیچ کدام نگفتند که امسال ماه رمضان بر خلاف سال های گذشته رستوران ها به زوار هم غذا نمی دهند و فقط گفتند حالا بریم فلان جا این یکی حتما غذا دارد)

پسر عزیزم در این سفر آرام ترین و دلپذیر ترین روزها را در کنار هم گذراندیم و این به خاطر صبر و همکاری تمام تو بود ممنونم پسرکم که با وجودت در کنارمان بهترین خاطره ها را رقم زدی دوستت دارم خیلی به امید روزی که بتوانیم در کنار هم تمام این خاطرات را با تمام عکس ها و فیلم ها مرور کنیم خصوصا آن لجیقه ی ناز دوست داشتنی ات را...

+بابا جانم برای پسرکم خاطره ساختم مثل خودت و خودم دستش را گرفتم و پا به پایش کودکانه شادی کردم ...

بعدا نوشت:پسر نازنینم یک چیز را از قلم انداختم که علی پسر عموی عزیزم یادم آورد به بابا علی جانمان گفتم تمام سفر یک طرف برق چشمان پسرکمان یک طرف تا پایان سفر گاه و بی گاه چشمانت را به هم می زدی و با چشم های سیاه و دوست داشتنی ات چنان غمزه هایی می آمدی دیدنی و مدام می گفتی بق بق بق و به محض دیدن مامان جون هم همین کار را کردی و حسابی باعث خنده ی پسر عمو ها و دایی حامد شدی و من در بهت و حیرت مانده بودم که چطور فهمیده ای که ما چه گفته ایم و منظورمان چه بوده است دوستت دارم پسر باهوش من خیلی باید مراقب حرف زدنمان باشم ...

+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۱:۵۸ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)