امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

پاییز...

1394/1/29 20:24
نویسنده : مامان
61 بازدید
اشتراک گذاری
پسر نارنینم سلام

 

امروز صبح بعد از خداحافظی با بابا علی جان برگشتم توی اتاق خواب هنوز زود بود برای بیدار شدن خودم را رها کردم روی تخت و چشمانم را بستم هوا سرد بود و مور مورم می شد باد خنک پرده ی اتاق را تکان می داد و صدای گنجشک ها هم از بیرون می آمد دست و پایم داشت یخ می زد اما این خنکی را دوست داشتم چند دقیقه بعد تو هم بیدار شدی حسابی سردت شده بود و دنبال من می گشتی صدایت زدم:امیر حسام جان من اینجام با چشم های نیمه باز و پر از خواب آمدی سمتم بغض کرده بودی و دستها و پاهایت یخ زده بود  محکم در اغوشت گرفتم سرت را چسباندم به سینه ام دستم را دورت حلقه کردم و همین طور که پتو را رویمان می انداختم گفتم وای وای چه سرده با چشم های تقریبا بسته از ته دل خندیدی و گفتی من مامان دخ(من مامانو با دستام یخ میکنم)و با همان خنده به خواب رفتی 

نفس های گرمت می خورد به گردنم و هنوز باد سرد می رفت و می آمد وهوا عجیب بوی پاییز گرفته بود من اما دیگر خوابم نمی برد خواستم در کنار پسرم بمانم و رویای شیرینش را به هم نزنم غرق بودم در لذت نفس های گرم پسرکم و همین طور فکر می کردم به هرچه که به ذهنم می رسید به این که امسال دیگر دانشگاهی در کار نخواهد بود و اینکه چقدر زود می گذرد و اینکه چه خوب که من و علی جانم امیر حسام جانمان را داریم و اینکه چقدر خوب می شد که برای پسرکمان یک نی نی خانوم بخریم و اینکه قبلش باید حسابی با پسرکم خوش بگذرانیم و اینکه...

پاییز خوب است همین که حتی بویش بیاید آدم را فکری می کند و به جنب و جوش می اندازد و من هم امروز بی اندازه حالم خوب است و این خنکی حسابی سر ذوقم آورده به همین خاطر به محض خوردن صبحانه با عزیز دردانه ام شروع کردم به فوتبال بازی کردن و فریاد میکشیدم مامان پاس میده به بازیکن شماره ده امیرحسام شهرابی و توی دروازه گللللللل گل و امیر حسام جان با هر بار گل گفتن من چنان ریسه می روی ازخنده که مرا هم به خنده می اندازی دوستت دارم پسر شاد و با نشاط من 

+شب ها با بابا علی جانمان می روی مسجد و من مدام ذوقتان را می کنم و کیف از این همه رفاقتتان 

+ساعت هفت با هم رفتیم پایین و با بچه ها بازی کردیم دمپایی ات گلی شد و بدون اینکه به من بگویی شلنگ را از داخل حوض کشیدی بیرون و سعی کردی بشوییش اما وقتی نشد دمپایی را انداختی داخل حوض و من مردم از خنده بعد هم آستین لباست را و همین طور پاچه های شلوارت را بالا زدم جوراب هایت را هم در آوردم وبا دمپایی که به اصرار پایت کرده بودی بین بچه های اتو کشیده و سوسول برج چیزی شده بودی برای خودت ( به خاطر سرمای هوا آستین بلند و شلوار کلفت پایت کرده بودم ) بعد هم که ساعت نه بابا علی جان آمد با همان تیپ نازنینت با بابا علی جان رفتیم اقدسیه و شیرموز خوردیم حالا هم با بابا علی جان رفته ای خانه مامان جون و مامان جون برایت ماهیچه گذاشته است و چون دیدیم که داری از فرط خستگی بیهوش می شوی تصمیم گرفتیم همانجا بروی و بخوری و بین راه با خیال راحت بخوابی دوستت دارم پسر خودکفا و مستقل من

+ساعت الان 10 شب است

 

+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۱۴:۴۲ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)