و باز هم خانه عمه سمیه...
دیشب دایی حامد مهمان خانه ما بود و امروز صبح هم ساعت هفت صبح با بابا علی جان رفتند تا در زمین چمن نزدیک خانه فوتبال باری کنند بعد هم عمه سمیه تماس گرفت و ما را برای ناهار و همان آبگوشت همیشگی و خوشمزه اش که در ظرف های دیزی درست می کند دعوت کرد ما هم نه نگفتیم و از جان و دل پذیرفتیم بعد از ناهار مردها خوابیدند و من و شما و عمه سمیه و ملینا توی یک اتاق دیگر مشغول بازی شدیم و فقط از شیرین کاری های شما با صدای بلند خندیدیم عمه سمیه برایتان شعر می خواند من برایتان دست می زدم و شما هم مثل پیرزن های شهراب بالا و پایین می پریدید گاهی آنقدر خندیدیم که چشمانمان هم اشکی شد همه چیز خوب و عالی بود عمه سمیه جانت برایت یک صندلی مخصوص ... بچه ها خریده بود تا بتوانیم آزمایشت را بگیریم راهی که ما واقعا به ذهنمان نرسیده بود و از این بابت کلی دعایش کردیم خیلی خوش گذشت خدا را شکر
+خیلی دوستت دارم پسر خوبم
+پیرزن های شهراب رقص بخصوصی دارند که من هم وقتی بچه بودم و عروسی عمو حسن جانت بود آن را دیده ام و عجیب اینجاست که این انتقال وراثت چه ها که نمی کند