امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

اختصاصی برای پسر عمه جان ندیده ام...

1394/1/29 20:29
نویسنده : مامان
63 بازدید
اشتراک گذاری
امیر حسام جان سلام 

 

چند وقتی است پسر عمه جانم به دنیا آمده است اسمش آقا محمد صدرا است شنیده ام قد بلند و تپل و سفید و عزیز و دوست داشتنی است به محض شنیدن خبر ورودش نمی دانم چرا بغض کردم دلم خواست زنگ بزنم به عمه جانم صدای نرم و مهربانش را بشنوم تبریک بگویم و سر سلامتی بدهم دلم خواست توی وبلاگ امیر حسام بنویسم و ذوقم را با همه شریک بشوم دلم خواست به عمه بگویم اگر بابا بود چقدر خوشحال می شد که محمد صدرا متولد مرداد است که بابا چقدر خواهرش را دوست داشت و نگرانش بود و اینکه چقدر عمه شبیه بابا است و ... 

از بابا و خانواده اش گفتن دلم را به درد می آورد مرا یاد شهرشان می اندازد و روزهای خوشی که در کنار هم داشتیم یاد روزهای عید یاد بچگی . عمه هایی که دانشجو بودند و عموهایی که همبازیمان بودند یاد بابا بزرگ و چشمهای دریایی اش حوض وسط خانه شان که هر سال عید شکلش عوض شده بود گاهی آبی رنگ بود و کوچک و گرد و گاهی بزرگ و سیمانی و چهارگوش یاد علی و محمد که نور چشمی های بابا بزرگ بودند و یاد انگورهایی که بابا بزرگ نگهشان می داشت تا ما از درخت بچینیم یاد فرغون کنار حیاط که وسیله بازیمان بود و بابا بزرگ ما را با آن دور حیاط می چرخاند و یاد همه ی لی لی هایی که وسط حیاط خانه می کشیدیم و بازی می کردیم و یاد همه ی چای هایی که پنج صبح می خوردیم و همه ی غذاهای تندی که من عاشقشان بودم یاد شب هایی که توی بهار خواب می خوابیدیم و صبح زود که صدای اذان می آمد و از سرمای هوا مور مورمان می شد و از همه مهمتر یاد برق شوق و رضایتی می افتم که توی چشم های بابا و بابا بزرگ موج می زد از دیدن همه ی ما در کنار هم و عشقی که بینشان در رفت و آمد بود و انگار که با همین عشق با زبان رمز حرف می زدند فکر کردن به هر کدام از اینها می تواند ساعتها مرا درگیر خود کند و چشمانم را هم اشکی خوب صدای عمه جانم هم که نرم و لطیف است یکی از همین هاست و هرچه فکر می کنم می بینم نباید به عمه زنگ بزنم نباید صدایم بغضی باشد و چشمانم اشکی و عمه بفهمد بگذار عمه غرق شود در لذت شیرینی کودک تازه متولد شده اش و تلخی نبودن بابا را حتی اگر شده کمی فقط کمی فراموش کند 

نه نمی گذارم کسانی که عزیز بابا بودند و بابا از جانش بیشتر دوستشان داشت غصه ام را بخورند نمی گذارم حتی صدای بدون خنده ام غصه دارشان کند می شوم مثل بابایم توی دلم گریه می کنم و با لبانم می خندم و فقط شاید چشمانم مرا لو بدهد که آن تو ها چه خبر است تلفن را برای بار صدم سر جایش می گذارم و با خودم می گویم شاید فردا که بهتر باشم و صدایم شادتر باشد و چشمانم کمتر اشکی باشد و ...آری فردا بهتر است خیلی بهتر از امروزی که من سپری می کنم 

 

+بابا ...

+ باز هم چشم هایم اشکی شده است توی دلم برای بار هزارم می گویم عمه جانم قدم نو رسیده مبارک 

+محمد صدرا جان از راه دور می بوسمت هوای عمه ی مهربان مرا داشته باش خیلی لطیف است مثل برگ گل می ماند قدری هم که نه بیشتر از این حرف ها مظلوم است عصای دستش باش پسر عمه جان کوچکم...آمین

 +بعدا نوشت:به عمه جانم زنگ زدم و بر خلاف تصورم حسابی دلم باز شد و حالم خیلی خوب است مهربانی عمه نشسته است توی دلم عمه گفت خواننده وبلاگم بوده است و تمام نوشته هایم را از ابتدا خوانده است 

+ نوشته شده در شنبه یکم شهریور ۱۳۹۳ ساعت ۱۹:۳۷ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)