امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

باز هم مسجد...

1394/1/29 20:27
نویسنده : مامان
73 بازدید
اشتراک گذاری
پسر عزیزم سلام

 

امروز هم بعد از بیدار شدن و فوتبال بازی کردن و بعد هم تاهاش (تراش) کردن همه ی مدادرنگی هایت و درست کردن گل با آشغال تراش ها رفتیم مسجد و روزهای قبل آنقدر از مسجد تعریف کردیم که امروز مامان جون را هم به مسجد کشاندیم به مسجد که رسیدیم می گویی مامان زود میام و من خنده ام گرفته بود از این همه راحتی و انکار که خانه خودمان باشد ابتدا رفتی توی آشپزخانه مسجد و بعد هم دیدم با چند عدد صندلی رنگ و ووارنگ داری می آیی می گویم اینارو از کجا اوردی مامان می گویی اودا(اونجا)وقتی دیدم از کجا آوردیشان حسابی تعجب کردم و باورم نشد حدودد بیست عدد صندلی پلاستیکی کوچک که روی هم گذاشته شده بود گوشه ی مسجد بود و ارتفاعش دو برابر ارتفاع پسرکم بود گفتم امیرحسام جان یه دونه دیگه بیار مامان ببینه و دیدم با اعتماد به نفس کامل دویدی و روی پنجه ی پا بلند شدی و با مهارت و تنها با یک انگشت دستت که فقط همان هم به صندلی ها می رسید یک صندلی را به طرف بالا پرتاب کردی و روی هوا گرفتیش دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم با خنده توی دلم قربان صدقه ات رفتم

بعد از نماز به مامان جون گفتی من پاک بییم(بریم پارک) مامان جون گفت کدوم پارک پسرم خودتون که پارک داریم و شما پسر شیرینم می گویی پاک بوسوگ ببیم(پارک بزرگ بریم) مامان جون هم دلش نیامد و رفتیم پارک بالای خانه و کلی بازی کردیم و خوش گذراندیم بعد هم ناهار خودمان را ساندویچ مهمان کردیم و توی چمن ها نشستیم و خوردیم و دوباره توی چمن ها با مامان جون و شما حسابی دنبال بازی کردیم بعد هم برگشتیم خانه و تا آمدن بابا علی جانمان خوابیدی من هم یک وبلاگ دیگر ایجاد کردم تا هرازگاهی تویش برای خودم درددل کنم اما همان اول فیلتر شد و من مردم از خنده که من که هنوز یک پست بیشتر نگذاشته ام و حالا هم هرچه می زنم جایش پیوندها می آید شاید خدا هم نمی خواهد که من چیزی جز خیر و خوشی و خوشبختی بنویسم 

الان هم با بابا علی جانمان رفته ای حمام دوستت دارم پسر عزیز من می بوسمت

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۰:۲۷ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)