امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

روزهای مادر وپسری

1394/1/29 20:26
نویسنده : مامان
49 بازدید
اشتراک گذاری
پسر نازنینم سلام

 

دیروز و امروز هوا بسیار پاییزی بود و هر چه هوا پاییزی تر بشود حال من هم بهتر است صبح که از خواب بیدار شدی و نوم نومت را خوردی گفتی مامان توباسی(توپ بازی) با هم حسابی فوتبال بازی کردیم بعد هو هو چی چی که عاشقش هستی بازی کردیم بعد هم اتاقت را مرتب کردیم اما باز هم هر دو انرزیمان کاملا تخلیه نشده بود تمام حیوانات ریز و درشت و عروسک های پولیشی ات را آوردیم و روی مبل ها چیدیم و برای خودمان باغ وحش درست کردیم و با هم غرق شدیم در رویا تصور کردیم که هر کدام از مبل ها یک قفس است و توی بعضی هایشان حیوانات اهلی و توی بعضی دیگرشان حیوانات وحشی مثل شیر پولیشی خندان و ببر پولیشی خندان تر و غیره است و سر صبر و حوصله هر کدام را با دقت نشان هم می دادیم و راجع بهشان حرف می زدیم و به بعضی ها که نگهبان می گذاشت غذا دادیم و بعضی دیگر را هم که شیر و ببر خندان را هم شامل می شد از دور نگاه کردیم و الکی ترسیدیم و به هم چسبیدیم و گفتیم وای ما رو نخوره قایم شیم و خندیدیم حتی بلیط هم خریدیم و به نگهبان دم در تحویل دادیم اما باز هم خسته نشدیم و دلمان باز هم بازی می خواست تصمیم گرفتیم برویم مسجد و بقیه بازی را آنجا ادامه بدهیم توی مسجد بعد از نماز با تسبیح برایت شکل های خرگوش آدم قایق یا به قول خودت قاقه درست کردم و بعد با پسری به نام محمد مهدی حسابی دویدید و من تا ده می شمردم و شما در حالی که می دویدید می رفتید و با یک بغل مهر می آمدید بعد با مهر ها برایتان خانه ساختم و یک ساختمان کوچکتر هم ساختم و تویش یک تسبیح سفید را گلوله کردیم و شد بره کوچولویمان بعد هم محمد مهدی رفت و ما ماندیم با یک بغل مهر و من که حالا کمی از خالی بودن مسجد و تنها بودن خودمان می ترسیدم باز تا ده می شمردم و هر بار توی دستهای کوچکت پسرکم فقط چهار عدد مهر جا می شد و تو هر بار می رفتی و نفس زنان بر می گشتی تا تمام مهر ها را سرجایشان گذاشتی و چیزی که مرا به خنده وا می داشت حافظه ی بالای تو در حفظ کردن جای همه چیز بود میان دویدن با شتابت که انگار داشتی زمین می خوردی ناگهان به سمتی می پیچیدی و مثلا تسبیح را سر جایش می گذاشتی و اصرار وسواس گونه ای داشتی که هر چیز را درست سر جای خودش بگذاری 

بیرون مسجد یک حوض بزرگ پر از ماهی است قدری با ماهی ها آب بازی کردیم و بعد هم زنبوری که توی آب دست و پا می زد و در حال خفه شدن بود را با کارت متروی بنده نجاتش دادیم و گذاشتیمش توی آفتاب تا خشک شود و جان بگیرد قربان پسر مهربانم بشوم که آنقدر نگران زنبور جان بود و می خواست کنارش باشد که نزدیک بود به جای نشستن در کنار زنبور کم کم روی زنبور جان بنشیند و من نگران نیش زنبور بودم بعد هم که زنبور خوب شد و رفت رفتیم و خودمان را بستنی مهمان کردیم و بزرگ ترین اشتباه من این بود که بستنی ها را متنوع خریدم و شما امیر حسام جان یک دقیقه یکی را می خواستی و دقیقه ای بعد دیگری را و دقیقه ای بعد تر هر دویش را و مدام می گفتی مامان این تش اون بده(مامان این ترشه اون یکی رو بده) بعد هم یک مورچه دیدیم که داشت چیپس خلالی حمل می کرد و شما چیپس را از مورچه ی بیچاره گرفتی و کمی نگاه کردی و بعد گفتی بوجه بیا من فقط می خندیدم 

شب هم بابا علی جان شما را برد فوتبال و من هم با هر آن چه از تمام هیجان روزم مانده بود مشغول شستن تعداد زیادی پاچه و پای مرغ شدم تا بپزمشان و به دستور پزشک فریزشان کنم و سوپ درست کنم برای عزیز دردانه ام وقتی برگشتید هنوز بیدار بودی و من خنده ام گرفته بود از این همه توانی که در تو می دیدم اما کم کم و آرام همینطور که برایت حرف می زدم چشمان نازنینت را بستی و به شیرین ترین خواب دنیا فرو رفتی و من الان حسی شبیه له شدن دارم اما کلی سبک شده ام و نمی دانم از خستگی یا احساس سبکی است ولی به هر حال دست و پایم را حس نمی کنم خیلی شادم خدایا شکرت که اینقدر خوشبختم ...دوستت دارم پسر من

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۱:۵ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)