امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

بدون عنوان

پسرم سلام    شده ام کلکسیونی از نظرات پزشکان مختلف درباره ی بیماری ام آنقدر که من و بابا علی جان وقتی نام پزشکی را می بریم باید مشخصات ظاهری و آدرس و محدوده ی مطب و نوع تشخیصش را هم بگوییم تا دیگری متوجه بشود کدام پزشک مورد نظر است بخشی را به اختصار می گویم تا روزی که همه چیز خوب است و آرام و دوست داشتنی بخوانمش و به خاطر سلامتی ام شکر گزار لطف خدا باشم و بتوانم قدری به این روزها بخندم  1:بیمارستان فرمانیه-تشخیص:شوک عصبی 2:بیمارستان نیکان-تشخیص:نفهمیدند چیست و آزمایش کشت گلو انجام شد 3:بیمارستان نیکان-تشخیص با توجه به آزمایش کشت :یک ویروس خطرناک در گلو 4:دکتر دایی:نوشتن آزمایش و چکاپ کامل 5:درمانگاه نزدیک خا...
29 فروردين 1394

هو الشافی...

پسر عزیزم سلام   جواب آزمایشت آمد و من خیلی ناراحتم کمبود کلسیم زیاد همین طور دارم راه می روم و می گویم خدایا کجای کار را کم گذاشتم کجا هواسم نبوده یا بی حوصلگی کرده ام کجا مادر خوبی نبوده ام و کجا کسی یا چیزی دیگر را به عزیز دردانه ام ترجیح داده ام هر چه فکر می کنم و می گردم بین خاطراتم باز هم چیزی دستگیرم نمی شود همیشه اولین و تنها چیزی که در سخت ترین شرایط توی ذهنم بوده و یادم نرفته است یک کلمه بوده است و بس :پسرم  بابا که رفت من هم انگار تمام شدم روحم را هم که نوازش می کردم دیگر جسمم نمی کشید ضعیف شده بودم و بیمار اما این باعث نشد که پسرکم را فراموش کنم روزی که بابا را به خاک می سپردند هیچ چیزش را به خاطر ندارم بس که به ...
29 فروردين 1394

پراکنده از هر جا

پسر عزیزم سلام   بالاخره با کمک قور قوری جانی که هدیه ی عمه سمیه جانت بود توانستیم آزمایش ... را بگیریم خدا را شکر خدا عمه جانت را خیر بدهد داشت کم کم محال می شد ممنونم عمه اش... جواب آزمایش خودم را هم گرفتیم یک ویروس خطرناک بوده است و باید آنتی بیوتیک ها را تا دانه ی آخر استفاده کنم و دوباره آزمایش بدهم اما خودم می دانم که حالم خوب است خدا را شکر  علی جان پسر عموی عزیزم جای مامان خالی نباشد موفق به تماس نشدم اما جای کامنت هایت که بلافاصله بعد هر پست می آمد حسابی خالی است هر جا هستی خوب و سلامت باشی... دیشب شام را مهمان بابا علی جانمان در باغی در لواسان بودیم و حسابی خوش گذشت هوا به شدت سرد بود و مور مورمان می شد امشب ...
29 فروردين 1394

هشدار این پست خییییلی طولانی است!

پسرم سلام    دلم برای نوشتن در خلوتخانه ات خیلی تنگ شده بود این پست شاید کمی طولانی باشد اما می نویسم تا فراموش نکنم و بتوانیم روزی با هم بخوانیمش به امید آن روز...   روز نوشت: چهار شنبه اول شهریور خانه دایی رضا بودیم و خوش گذشت خیلی... پنج شنبه مامان جون و دایی حامد خانه ما دعوت بودند و همه چیز عالی بود و من برای اولین بار یادم رفته بود که سالگرد ازدواج من و بابا علی جان است و حسابی شرمنده شدم .داشتم با عجله سالاد درست می کردم و به کارهای خانه می رسیدم و مامان جون و دایی حامد داشتند نماز می خواندند که دیدم بابا علی  جانمان با لبخند آمد کنارم توی آشپزخانه و گفت مرضیه جان یک دقیقه برگرد و هیچ کاری نکن و...
29 فروردين 1394

کودکانه...

عزیزم سلام   یک کیف و کفش خریده ام که زرشکی است دوستش دارم خیلی تو هم دوستش داری دلبندم . امروز صبح چند دقیقه ای زودتر از من بیدار شدی چشم هایم را که باز کردم کفش های زرشکی ام پایت بود و داشتی با کفش ها راه می رفتی و حرف می زدی بعد دیگر کفش ها را ندیدم بعد از ظهر می خواستم کفش ها را یک بار دیگر پایم کنم هرچه گشتم پیدایشان نکردم توی کمد ها زیر گاز و زیر تخت پشت مبل ها بیرون در ورودی همه جا را گشتم اما خبری از کفش ها نبود گفتم شاید از پنجره پرتشان کرده ای بیرون و شاید باید بروم و محوطه ی ساختمان را بگردم خودم را گذاشتم جایت پسرکم و با خودم گفتم :اگر من امیرحسام بودم با کفش ها چه می کردم و ناگهان فهمیدم  کشوی زیر تختت که کفش های ن...
29 فروردين 1394

گرامیداشت روز خطر...

سر یکی یکدانه من سلام   امروز روز پر خطری را پشت سر گذاشتیم و شکر خدا هنوز سالم هستیم و البته زنده ظهر عدس پلو داشتیم و داشتم برای روی غذا پیاز داغ و گوشت درست می کردم شما پسر عزیزم را طبق معمول همیشه گذاشتم روی کابینت و توی کاسه ای برایت کشمش ریختم تا بخوری و مرا تماشا کنی همین طور کنارت مشغول کارهایت بودم که ناگهان جیغ بلندی کشیدی و بعد صدایت شروع به لرزیدن کرد کلید برق را از جایش در آورده بودی و دستهایت را گرفته بودی به سیم لخت برق لب هایت سیاه شده بود و می لرزیدی و نمی توانستی دستت را از برق جدا کنی سیم ها جرقه می زد و کنج دیوار گیر افتاده بودی و نمی توانستی تکان بخوری و خلاصه بدترین حالتی را که بشود تصور کرد اتفاق افتاده بود ...
29 فروردين 1394

اختصاصی برای پسر عمه جان ندیده ام...

امیر حسام جان سلام    چند وقتی است پسر عمه جانم به دنیا آمده است اسمش آقا محمد صدرا است شنیده ام قد بلند و تپل و سفید و عزیز و دوست داشتنی است به محض شنیدن خبر ورودش نمی دانم چرا بغض کردم دلم خواست زنگ بزنم به عمه جانم صدای نرم و مهربانش را بشنوم تبریک بگویم و سر سلامتی بدهم دلم خواست توی وبلاگ امیر حسام بنویسم و ذوقم را با همه شریک بشوم دلم خواست به عمه بگویم اگر بابا بود چقدر خوشحال می شد که محمد صدرا متولد مرداد است که بابا چقدر خواهرش را دوست داشت و نگرانش بود و اینکه چقدر عمه شبیه بابا است و ...  از بابا و خانواده اش گفتن دلم را به درد می آورد مرا یاد شهرشان می اندازد و روزهای خوشی که در کنار هم داشتیم یاد روزهای ع...
29 فروردين 1394

باز هم مسجد...

پسر عزیزم سلام   امروز هم بعد از بیدار شدن و فوتبال بازی کردن و بعد هم تاهاش (تراش) کردن همه ی مدادرنگی هایت و درست کردن گل با آشغال تراش ها رفتیم مسجد و روزهای قبل آنقدر از مسجد تعریف کردیم که امروز مامان جون را هم به مسجد کشاندیم به مسجد که رسیدیم می گویی مامان زود میام و من خنده ام گرفته بود از این همه راحتی و انکار که خانه خودمان باشد ابتدا رفتی توی آشپزخانه مسجد و بعد هم دیدم با چند عدد صندلی رنگ و ووارنگ داری می آیی می گویم اینارو از کجا اوردی مامان می گویی اودا(اونجا)وقتی دیدم از کجا آوردیشان حسابی تعجب کردم و باورم نشد حدودد بیست عدد صندلی پلاستیکی کوچک که روی هم گذاشته شده بود گوشه ی مسجد بود و ارتفاعش دو برابر ارتفاع پسرکم...
29 فروردين 1394

تصمیم کبری...

  پسر عزیز من سلام    از امروز تصمیم گرفته ام کارهایم را قبل از بیدار شدن عزیز دردانه ام انجام دهم تا بیشتر بتوانیم کنار هم باشیم و کمتر بوبا (پویا)نگاه کنیم حالا هم از بعد از رفتن بابا علی جانمان بیدارم و دارم کارهایم را انجام می دهم و الان هم وقت استراحت بین کارهایم است حس خوبی است اینکه صبح ها وقتی امیر حسامت از خواب بیدار می شود از کارهای روزانه خانه جلوتر باشی و خانه تمیز باشد و دیگر کاری برای انجام دادن نداشته باشی در حال حاضر که خواب از سرم پریده است و خوابم نمی آید امیدوارم تا آخر روز همین طور باشد و ساعت 2.30 شب خوابیدن شب قبل انرزیم را نگیرد فعلا + نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۸:۴۶ ...
29 فروردين 1394

بهترین روزهای تابستان ...

پسر نازنینم سلام صبح ها به محض اینکه چشم های دوست داشتنی ات را باز می کنی میگویی آم(سلام)و بعد می گویی هیش(آخیش)و باز می گویی حیر(صبح به خیر) وقتی کاری برایت انجام می دهم می گویی مشی مامان(مرسی)و وقتی دیگر غذا نمی خواهی می گویی شیم(سیرم)وقتی می خواهی جایی بنشینی می گویی می شیم(میشینم) و وقتی هم که می خواهی کسی بنشیند باز هم می گویی می شیم یعنی بنشین و وقتی مخواهی بلند شوی و یا بگویی پاشو می گویی پاشیم دوستت دارم طوطی شیرین زبان من گاهی دلم می خواهد بیشتر از حد معمول فشارت دهم... امروز هنگام رفتن به مسجد به من می گویی مامان خستیم بعل (خسته ام بغل)بعد از بازگشت از مسجد مامان جون دنبالمان آمد و بعد هم رفتیم دنبال زندایی ابوالفضل و ...
29 فروردين 1394