امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

برمی گردم خیلی زود...

پسرم سلام    این روزها خسته تر از آنم که بنویسم می ترسم تلخ باشم هر چه نیرو در خود سراغ دارم جمع کرده ام تا فراموش نکنم که مادر و همسر دو موجود عزیز و دوست داشتنی هستم در حال تجدید قوا هستم درست می شوم به همین زودی +از همه ی دوستان عزیزم که نظر داده اند و نگرانند عذر خواهی می کنم به زودی همه ی نظرات تایید خواهد شد رمز مطالب گذشته را هم با اندکی تغییر در متن بر می دارم  علی جان پسر عموی عزیزم خیلی خوشحالم که تو هم خواننده ام هستی از توجهت سپاسگزارم  بر می گردم خیلی زود...   پی نوشت:چرا هر که هر چه برایم کامنت می گذارد خصوصی است خوب دلم نمی آید حذفشان کنم ... + نوشته شده در جمعه دوم خرداد ۱۳۹...
29 فروردين 1394

وحید و سعید معتکف می شوند!!!!

پسر خوب من سلام   امیر حسام جان امسال سعید و وحید پسر عمو هایت معتکف شده اند باور می کنی همه ی ما هم وقتی شنیدیم حسابی خندیدیم آنقدر خندیدیم که چشمانمان اشکی شد آن هم وقتی شنیدیم که برای شب جمعه که اعتکاف تمام می شود هم لباس برده اند تا بروند و به قول خودشان دور دور کنند اما در خلوت خودم را می گویم به حالشان غبطه خوردم که خدا همین سعید و وحید را با همان نماز های یکی درمیانشان دعوت کرده است و خریده است به همین خاطر از بهشت زهرا که برگشتیم به بابا علی جان پیشنهاد دادم که برویم مسجد و برایشان بستنی و فالوده بخریم و بعد از یک روز روزه گرفتن کمی سر حال بیایند بابا علی می خندید و می گفت از همه خوشتیپ تر بودند برای خاله زهرا و خاله فاطمه ...
29 فروردين 1394

شب میلاد امام علی جان ...

پسر نازنینم سلام   امشب تولد امام علی جانمان بود دلم خیلی گرفته بود بابا بزرگ جانت رفته بود شهراب دایی ها همه یا مهمان داشتند و یا مهمانی بودند عمو هایم دور بودند و من و بابا علی جان تصمیم گرفتیم برویم خانه عمو رضا جانت که بسیار دوستش داریم بابا داشتن خیلی خوب است امیرحسام جان از هر نوعش .اسمش که بابا باشد کافیست ... + نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۲۲:۵۵ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394

بچه تر که بودم فکر میکردم خدا یعنی همان بابایمان ...

بابا جانم سلام روزت مبارک هدیه ام تنها فاتحه ایست پیشکش شما ....   امروز همه مان کنارت بودیم بابا.بازوانم درد گرفته است آنقدر که سنگ خانه ات را با دست هایم فشرده ام هر چه چشم هایت را می بوسم هر چه لب هایم را به عکس روی سنگ خانه ات فشار می دهم آرام نمی گیرم هی بدتر می شوم انگار .تمام فامیل آمده اند کنارمان تنهایمان نمی گذارند بابا.به یاد همه ی روز هایی که تنهایشان نگذاشتی حتی دایی حسین هم دارد گریه می کند ... یخ کرده ام بابا فقط گرمای خودت را می خواهم سنگت خیلی سرد شده سرمایش می سوزاندم اصلا چرا من را اینقدر دوست داشتی ؟ چرا توی کمد شخصی ات همه ی عکس های کودکی ام خط خطی های کج و معوجم کارنامه ابتدایی ام کادویی را که روز پدر هدیه دادم...
29 فروردين 1394

برای علی جانم ...

مرد که تو باشی   زن بودن خوب است... از میان همه ی مذکر های دنیا فقط کافی است پای تو در میان باشد نمی دانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد (سرقت ادبی)  این پست تقدیم می شود به علی جانم او که بسیار دوست می دارمش او که نگاهش مرا یاد آسمان می اندازد روزت مبارک همسرم مردم عزیزم علی جان... + نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۲۳:۵۵ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات ...
29 فروردين 1394

شیراز شهر عاشقی...

پسرم سلام   از سفربازگشتیم اما یک گوشه از دلم مانده در شیراز در شب های بی نظیرش و عطری که هوایش دارد .... ادامه مطلب فعلا رمز دار است شاید روز های بعد رمز برداشته شود دوستانی که تقاضای رمز دارند فقط به دوستانی که می شناسمشون و یا خودشون وبلاگ دارند رمز داده می شه ادامه مطلب + نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۷:۲۴ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394

هفته بیجار

پسر عزیزم سلام   فردا عازم شیراز هستیم و من در حال شستن لباس و اتو کشیدن به همین دلیل مجبورم چند روزی را که گذراندیم در یک پست خلاصه کنم: پنج شنبه مامان بزرگ و بابا بزرگ جانت عازم کربلا بودند و برای بدرقه و گفتن التماس دعا به دیدنشان رفتیم و شام را آنجا بودیم و خوش گذشت موقع بازگشت پسر عزیزم روی صندلی عقب ماشین به خواب رفت و من وبابایی جان فرصت کردیم تا با هم در پارک بالای خانه کمی قدم بزنیم و شب تولد دو سالگی پسرمان را خوش بگذرانیم قربانت بشوم مادر که حتی وقتی خوابی بودنت برای ما و زندگیمان خیر و خوبی مدام است جمعه ناهار مهمان عمه سمیه جانت و ملینا بودیم که بسیار خوش گذشت و با ملینا حسابی بازی کردی و لذت بردی و بعد از ظهر هم ...
29 فروردين 1394

خسته ام اما شادم...

عزیزم سلام    این روزهای بهاری پر از انرزی و دوست داشتنی و شیرین شده ای نمی دانم چطور قدری از این همه انرزی را کم کنم امروز با هم سفره ی بزرگی را توی خانه پهن کردیم و لگنی پر از آب را وسطش گذاشتیم و قدری یونولیت را داخلش خرد کردیم و بعد نشستیم به تماشای یونولیت ها و خندیدن که ای بابا پس چرا ته آب نمی روند و با هر بار گفتن ای بابای من پسرکم چنان ریسه ای از خنده می رفتی که قند در دل آب می کردی بعد هم خواستی خودت بازی کنی و وقتی به خودم آمدم با یک کاسه از لگن آب برداشته بودی و تمام گل های قالی را آب داده بودی لباس هایت را عوض کردم و دوباره خیسشان کردی و بعد از ساعتی باز هم لباس هایت را عوض کردم و رفتیم برای شستن مقداری از لباس های...
29 فروردين 1394

آدامس با طعمِ ...چی بگم ؟

پسرم سلام     دیروز در راه بازگشت از دانشگاه آدامس خریده ام با طعم سقز بوی عجیبی دارد قادر به توصیف آن نیستم فقط می دانم وقتی می گذاری توی کیفت ساعتی نگذشته تمام کیف و محتویاتش انگار بوی نم و نا می گیرد آدامس را از توی کیف در آوردم و گذاشتم جلوی آینه ی میز آرایشم تا بوی کیف از بین برود ساعتی بعد تمام اتاق هم بوی نم می داد توی دهانت هم که می گذاری تمام دهانت هم... برای اینکه کار یکسره شود خودم و بابا علی و گل پسر را مجبور کردم تا همه ی آدامس ها را بجویم و خیالمان راحت شود که تنها یکبار دیگر این بوی کشنده را استشمام خواهیم کرد .پسرکم مامان را که می شناسی کودک درونش را چطور؟مگر میشد دورش بیندازم پس اگر بزرگ شدی نپرس که مامان...
29 فروردين 1394

دو سالگی ات مبارک دلبندم...

نازنینم سلام   با امروز می شود دو سال که خداوند شایستگی داشتن دردانه مان را به ما عطا کرد مبارکت باشد نازنینم .بیشتر نمی گویم دلم می خواهد غرق شوم در احساس خوب و دوست داشتنی آرامش شاید در پست های بعدی بتوانم قدری بنویسم اما حالا نه حالا فقط منم و خدا و پسر نازنینم ... + نوشته شده در جمعه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۳۰ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات ...
29 فروردين 1394