امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

بدون عنوان

1394/1/29 20:45
نویسنده : مامان
65 بازدید
اشتراک گذاری
پسر مهربانم سلام

 

امروز داشتم برایت شیر و عسل آماده می کردم و شما پسر مهربانم در حال تماشای من بودی که با خنده و مهربانی زیاد و با صدای بلند گفتی مچکرم مامان من و این ساده ترین و مهربانترین قدردانی بود که می توانست خستگی ام را درآورد و حالم را حسابی جا بیاورد خیلی به جانم چسبید خیلی...

الان داری با تلویزیون شعر می خوانی و من غرق لذتم ...

بابا برایت یک قیچی خریده است که رویش عکس خرگوش دارد و تو به آن می گویی قیچی خابوش از صبح روی جزوه هایم برایت یک ماهی یک لاکپشت -آقا شیره -آقا فیله -آقا میمونه -آقا گاوه -ساعت ناناشی (ساعت نارنجی) -ساعت سبز - آقا خابوشه -آدمکهایی که دست و پایشان به هم وصل است - یک عدد شیشه شیر - وسایل تزیینی برای تولد و خیلی چیزهای دیگر کشیده ام و مجبورم کرده ای که با قیچی کوچکت که انگشت هایم به زور تویش می رود آنها را ببرم و در بیاورم و خودت آن قیچی بزرگ خیاطی را در دست گرفته ای و به راحتی با ان کار می کنی  چسب نداشتیم و همه ی این شکل ها را با سوزن چسباندیم به متکا و زیبا شد و دست زدیم و شادی کردیم و خوش گذراندیم ...

گاهی توی خانه آقا امیرحسام صدایت می زنم و شما هم جدیدا یاد گرفته ای که همه را با یک آقا جلوی اسمشان صدا یزنی مثل آقای مامان آقای مامان جون و...

روزها هر چه را که به دستت می رسد می کنی بلندگو و از همه ی ما مصاحبه میگیری و می گویی لام است جیه؟(سلام اسمت چیه) و وقتی می خواهی خودت را معرفی بکنی می گویی من ایی ایسام دبایی ام (من امیرحسام شهرابی ام ) 

می گویم امیرحسام جان بذار ببینم خدا تو چشمات چی نوشته چشمهایت را گشاد می کنی و با دقت توی چشمهایم نگاه می کنی و من ادای خواندن در می اورم و بعد می گویم خدا نوشته امیر حسام یه مرد موفق میشه یه ورزشکار بزرک یه مرد با خدا و با ایمان مامان و باباش به داشتن این مرد موفق افتخار می کنند و روزی می رسه که همه به افتخارش بلند می شن و کف می زنند این مرد بزرگ میشه عصای دست مامان مرضی و بابا علی و... همین طور داستان رویاهایم را برایت تعریف می کنم و قند در دلم آب می شود و تو می خندی و می گویی حالا من بی بی ام (ببینم) و بعد به تقلید از من چشمهایم را نگاه می کنی و زیر لب چیزهایی می گویی و بعد می گویی مامان مضی بابا علی ایی ایسام و من نمی دانم توی چشمهایم چه دیده ای...

عروسک آقا خرسی ات را دستم می کنم و صدایم را تغییر می دهم و می گویم سلام امیرحسام مامانت می گه شما خیلی مهربونی ؟ می گویی بهه (بله) می گویم مامانت میگه خیلی کمکش می کنی ؟میگویی بهه میگویم مثلا چه کار می کنی؟میگویی ماشینا جم می کوام اتاخ می کوام(ماشینامو جمع می کنم می برم تو اتاق)  بعد خرسی جان صدایش جیغ و ویغی می شود و محکم در آغوشت می گیرد و فشارت می دهد 

امروز خرسی جانت را آورده ای و می گویی مامان بگو من چی ام؟می گویم چی رو بگم مامان جان می گویی چیشام بگو من چی ام و من می فهمم خرسی جان را آورده ای که بشنود توی چشمهایت خدا چه نوشته است و جان می دهم برای این همه معصومیتت ...

دوستت دارم پسر عزیزم ببخش که گزارش گونه است این روزها آنقدر شیرینی که نمی توانم همه را توی وبلاگ ثبت کنم و می ترسم در حین نوشتن بعضی از لحظه های دوست داشتنی ات را از دست بدهم و سعی می کنم بیشتر آنها را توی ذهنم ثبت کنم الان با بابا علی جان رفته ای دوش بگیری به قول خودت و فقط صدایتان می آید که مدام می گویی این چیه چی شده بی بی ام (ببینم) و بعد صدای خنده بابا می آید و من ضعفتان را می کنم می بوسمت پسر نازنینم ممنونم که هستی و بهانه ی خوشی هایمان در این روزهایی ...

 

+ نوشته شده در پنجشنبه سوم مهر ۱۳۹۳ ساعت ۱۲:۴۶ بعد از ظهر توسط مامان |  18 نظر
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)