امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

بدون عنوان

1394/1/29 20:47
نویسنده : مامان
59 بازدید
اشتراک گذاری
پسر عزیز من سلام 

 

نه اینکه حرف برای گقتن نباشد نه انقدر حرف برای گفتن هست که نمیدانم از کدامش بگویم از محرم و طبل کوچکت یا بی آر تی سوار شدن های دو نفره من و تو یا معلم بازی ها و فوتبال بازیهایمان ...

دیروز داشتیم معلم بازی میکردیم میگویم خب بچه ها الان درس چی داریم میگویی درس عمومی با چسب و من هنوز نمیدانم این درس دقیقا چیست و چند واحد دارد...

بعضی روزها سوار تاکسی میشویم و میرویم به نزدیک ترین ایستگاه بی آر تی خانه بعد سوار میشویم و برای خودمان خوشحالی میکنیم مقصد نامعلوم است و جایی است که پسر نازنینم خسته بشود و بگوید مامان برگردیم گاهی هم مامان جون یا بابا علی جان پشت بی آر تی حرکت میکنند و ذوقمان را میکنند و هروقت خسته شدیم سوارمان میکنند و برمان میگردانند خانه...

کشتی گرفتن هایت با بابا علی جان بی نظیر است گاهی آتشنشان میشوی و میدوی و در حالی که خودت هم با خنده و بلند بلند کمک میخواهی و مدام میگویی کمک کمک میآیی و ما را که روی بلندی گیر کرده ایم یا توی رودخانه نجات میدهی...

بسیار مهربان تر از قبل شده ای همین طور که راه میروی قربان صدقه میروی گونه مرا نیشگون میگیری و میگویی تپل تپل گندم (قندم) عسل عسل گندی گندی (قندی) و آنقدر مرا میبوسی تا صدای خنده ام کشدار میشود و بعد هم بی صدا...

دوستت دارم پسر عزیزم اینها برای گرم شدن دستم بود میآیم و باز هم مینوسم 

+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۳ ساعت ۱۰:۵۵ قبل از ظهر توسط مامان |  7 نظر

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)