امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

حالمان خوب است خیلی خوب...

پسر خوبم سلام    کلی حرفهای خوب برای گفتن دارم حال همگی ما خوب است خیلی خوب تمام اتفاقات خوب جمع شده اند توی اولین روز پاییز و دارند سرحالمان می آورند اول اینکه امروز تولد بابا علی جانمان است و من تازه الان یادم افتاد بمیرم برای بابا علی جانم که این روز ها انقدر مظلوم شده که غیر مستقیم هم چیزی به رویم نمی اورد اما برایش برنامه ها دارم شما همین الان با مامان جون رفتید خانه شان تا من بتوانم به برنامه هایم برسم خوب شد خدا را شکر تا شب وقت کافی دارم دیگر اینکه دوشب پیش با خانواده دایی داوود رفتیم پارک بالای خانه هوا به شدت صاف بود و تمام تهران زیر پایمان روشن شده بود کشک بادمجان خوردیم و بلال و سوپ گرم که حسابی به جانمان چسبید کمی ...
29 فروردين 1394

دروغ گفتم ببخش...

پسرم سلام   عذاب وجدان دارم خیلی آنقدر که خواب را از چشمانم گرفته است دکتر برایت آمپول ویتامین سی تجویز کرده بود باید هر طور شده می زدیمش تا زودتر خوب شوی دلمان می خواست جایی آمپول بزنی که پرسنلش با تجربه باشند و حداقل قدری کمتر درد بکشی با پرس و جو و با اختلاف یک ساعت از محل زندگیمان به یک درمانگاه رفتیم جایی در جنوب شهر که بسیار شلوغ بود و به شدت هم بوی عرق و الکل و خون می داد اما امید داشتیم که پرسنل به خاطر همین جمعیت زیاد هم که شده کارشان خوب است  امیرحسام جانم گفتنش هنوز هم برایم سخت است در آغوش گرفتمت و آرام و مطمئن می خندیدی و سوال می کردی اینجا چیه چی شده و من می گفتم: مامانم این یه بازیه شما می خوابی روی این تخت و ...
29 فروردين 1394

دندانپزشکی...

پسرم سلام   مدتی بود تمام دندانهایم با هم درد می کرد و من ترجیح می دادم همین طور درد بکشم تا اینکه بخواهم حتی برای چند دقیقه آن صدای قیژ و قیژ ممتد را تحمل کنم البته بچه تر که بودم پهلوانی بودم برای خودم نه از آمپول و نه از سرم و نه از خون دادن و نه حتی از هیچ صدای قیژ و قیژی نمی ترسیدم و حتی اصرار داشتم که تنها باشم و مامان جون هم همراهم نباشد و به نوعی نمایش شجاعت می گذاشتم برای خودم اما بعد از رفتن بابا جان نازنینم چنان توان جسمی ام تحلیل رفته است که حتی نمی توانم به هیچ کدام از موارد بالا فکر بکنم بماند... با اصرار مامان جون که برایم بعد از دو ماه وقت گرفته بود حاضر شدم که بروم دندانپزشکی و وقتی هم که رسیدم به منشی گفتم که من...
29 فروردين 1394

یک هفته بیجار دوست داشتنی

پسر عزیز من سلام   وای امیرحسام جان این هفته چقدر سرمان شلوغ بود شنبه و یکشنبه مامان جون با خاله ها رفتند تفرش و حامد پیش ما ماند روزها با بابا علی جان میرفت مدرسه و غروب ها هم بابا علی جان می رفت دنبالش دوشنبه مامان جون برگشت و به محض رسیدن با هم رفتیم ختم یکی از بستگان گرچه پیر بود و عمرش را کرده بود اما من و مامان جون واقعا حالمان بد شده بود و یاد بابا جان افتاده بودیم و آنقدر برای دل خودمان گریه کردیم که اشتباها به جای صاحب عزا به ما هم تسلیت می گفتند و مجبور شدیم جایمان را تغییر دهیم و دورتر از صاحبان عزا بنشینیم تا دیگران را دچار اشتباه نکنیم بعد از ختم هم دایی رضا و خانمش ابوالفضل را پاگشا کرده بودند و رفتیم مهمانی پاگشا با ه...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر عزیزم سلام   امروز پسر عزیز من بهم میگه:مامان من گرسنه دارم  امیرحسام جدیدا با علی جانمان انگلیسی تمرین می کنه وقتی بهش میگیم امیرحسام Hi میگه هابایو (how are you) میگم امیرحسام امروز با کیا رفتی فوتبال میگه مستکی (مصطفی) میثن(میثم) اییید اییید(سعید وحید) ماشین باریشو پر از وسیله میکنه میگه من با مترو بیم شیهاس (من با مترو برم شیراز) خیلی دوستت دارم پسر عزیزم اینارو نوشتم کمی گرم شم میخوام براتون یه چیزای دیگه تعریف کنم فعلا ... + نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۳ ساعت ۱۷:۴ بعد از ظهر توسط مامان |  6 نظر ...
29 فروردين 1394

پارک بالای خانه

پسر دلبندم سلام    شب گذشته با عمو محسن و خاله معصومه و سارا عمو حسن و سهیل مامان جون و دایی حامد و دایی ابوالفضل و خانمش رفتیم پارک بالای خانه و جوجه خوردیم و خوش گذراندیم و شما پسر عزیزم تنها شیرینی جمعمان بودی و بین عمو جان ها و دایی جان هایت دست به دست می چرخیدی و خوش می گذراندی خدا را شکر که این همه فامیل خوب در کنارمان داریم و تنها نیستیم و خیلی هایش را مدیون خوبی هایی هستیم که بابا جان به همه کرده بود و هر کسی را به نوعی نمک گیر اخلاق مردانه اش کرده بود دوستت دارم پسر عزیزم همیشه شاد باشی روح بابا جانم هم شاد باشد آمین +امیرحسام جان با این نسبت های فامیلی مان همه را گیج کرده ایم و اکثرا قاطی کرده اند خودم خوشم می آید ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

رم سلام    شب گذشته پس از بازگشت از بهشت زهرا تصمیم گرفتیم که به دیدن عمو رضا و خانواده اش برویم و وقتی رسیدیم دیدیم که عمو و خانواده اش دم در هستند و منتظر خانواده زن عمو فاطمه تا به پارک بروند هرچه تعارف کردیم که وقتی دیگر می اییم و مزاحم نمی شویم  قبول نکردند و ما را به خانه شان دعوت کردند و بعد از تماشای مسابقه ی والیبال ایران و آرژانتین که بسیار دیدنی هم بود و خوردن میوه خانواده زن عمو فاطمه هم رسیدند و ما را هم دعوت کردند که برویم پارک و ما هم با جان و دل پذیرفتیم شب آرام و خوبی بود و بسیار خوش گذشت خدا را شکر جوجه خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بسیار چسبید و شما پسر عزیزم آنقدر با پسر عموهای ریش و سبیل دارت بازی کردی ...
29 فروردين 1394