امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

سرشار از لذت با هم بودنیم...

پسر نازنینم سلام   امشب من و شما و بابا علی جانمان پارک نیاوران بودیم زیر باران پاییزی بدون چتر خواستیم کمی قدم بزنیم و ورزش کنیم روی دوش بابا علی جان و دست در دست هم دویدیم و آواز خواندیم و دوپایی پریدیم توی چاله های آب . باران شدید بود و هوا هم سرد اما دلمان به هم گرم بود ذرت مکزیکی خوردیم موقع خریدنش فریاد میزدی : آخ جون بلال من خیلی گشنمه من عاشق بلالم جلوی ما میدویدی و من و بابا علی جان از پشت سر همراهیت میکردیم و من در این فکر بودم که داری هر روز بزرگ و بزرگ تر میشوی و البته مستقل تر...بعد هم رفتیم شهر کتاب نیاوران یک ساعتی برای خودمان چرخیدیم و از موسیقی و بوی کتاب و  و لوازم التحریر لذت بردیم چندتایی هم کتاب خریدیم ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر نازنینم سلام   امشب من و شما و بابا علی جانمان پارک نیاوران بودیم زیر باران پاییزی بدون چتر خواستیم کمی قدم بزنیم و ورزش کنیم روی دوش بابا علی جان و دست در دست هم دویدیم و آواز خواندیم و دوپایی پریدیم توی چاله های آب . باران شدید بود و هوا هم سرد اما دلمان به هم گرم بود ذرت مکزیکی خوردیم موقع خریدنش فریاد میزدی : آخ جون بلال من خیلی گشنمه من عاشق بلالم جلوی ما میدویدی و من و بابا علی جان از پشت سر همراهیت میکردیم و من در این فکر بودم که داری هر روز بزرگ و بزرگ تر میشوی و البته مستقل تر...بعد هم رفتیم شهر کتاب نیاوران یک ساعتی برای خودمان چرخیدیم و از موسیقی و بوی کتاب و  و لوازم التحریر لذت بردیم چندتایی هم کتاب خریدیم ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر عزیزم سلام   شب گذشته با بابا علی جان رفتیم تئاتر شما هم پیش مامان جون ماندی و در کنار دایی ها و زندایی حسابی خوش گذراندی اسم تئاتر نمایش اسپانیایی بود وقتی برگشتیم منتظرمان بودی و چنان دویدی و خودت را در آغوشمان انداختی که انگار سالهاست هم را ندیده ایم دوستت دارم پسر مهربان من ...   + نوشته شده در سه شنبه چهارم آذر ۱۳۹۳ ساعت ۱۵:۴۶ بعد از ظهر توسط مامان |  4 نظر ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر عزیزم سلام    این روزها پر است از اتفاقات خوب یکشنبه ها با بابا علی جان میروی فوتبال و با عموها و پسر عموها همبازی میشوی گاهی هم میروید استخر شب ها میرویم پارک و بازی میکنیم و پیاده روی تمام پارک پر میشود از صدای خنده هایمان .با هم تاب میخوریم و میدویم و دوپایی میپریم روی برگهای زرد چند روز قبل ناهار خانه عمو احمد بودیم همه خاله ها و دخترخاله ها هم بودند و حسابی با بچه ها بازی کردی و خوش گذراندی تئاتر رفتیم و چند باری هم سمینارهای دکترفرهنگ دیشب هم مامان جون و دایی حامد مهمانمان بودند دلم میخواهد هرکدام از اینها را جدا بنیوسم توی هر کدام از احساسم نسبت به تو بگویم و از همه خوشی ها و قندهایی که توی دلمان آب میشود اما این روز...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر نازنینم سلام   رفتیم خانه اسباب بازی بسته بود دلم نیامد برگردیم خانه با هم رفتیم پارک قدم زدیم و بازی کردیم و حرف زدیم مثل دو تا رفیق دو تا دوست خوب بعد هم سوار تاکسی شدیم و رفتیم به نزدیک ترین ایستگاه مترو و قطار سوار شدیم و بی دغدغه و بدون مقصد فقط لذت بردیم و ذوق کردیم بعد هم رفتیم فروشگاه یاس و استخر توپ تا بابا علی جان از شرکت آمد و ما را با خودش آورد خانه خیلی خوش گذشت خدا را شکر دوستت دارم پسر عزیزم ... +فیلم جشن فارغ التحصیلی را از زور خنده نمیتوانم ببینم خصوصا وقتی که عزیز دردانه ام پشت تریبون از سر و کله مدیر گروه عزیز دارد بالا میرود یا وقتی پشت بلندگو اددد اوووددد میکند یا وقتی توی بغل مجری وول میخورد و با مجری ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر عزیز من سلام   قالب قشنگ دوست داشتنی مان همان پسرکی که بسیار شبیه تو بود بر اثر یک اشتباه کوچک از بین رفت و من ساعت هاست دنبال قالب پسرک میگردم و نیست و هیچ قالبی نمی تواند جای آن را برایم پر کند و همین طور نشسته ام به تماشا کردن و افسوس خوردن ...   + نوشته شده در دوشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۳ ساعت ۲۱:۳ بعد از ظهر توسط مامان |  9 نظر ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر عزیز من سلام    نه اینکه حرف برای گقتن نباشد نه انقدر حرف برای گفتن هست که نمیدانم از کدامش بگویم از محرم و طبل کوچکت یا بی آر تی سوار شدن های دو نفره من و تو یا معلم بازی ها و فوتبال بازیهایمان ... دیروز داشتیم معلم بازی میکردیم میگویم خب بچه ها الان درس چی داریم میگویی درس عمومی با چسب  و من هنوز نمیدانم این درس دقیقا چیست و چند واحد دارد... بعضی روزها سوار تاکسی میشویم و میرویم به نزدیک ترین ایستگاه بی آر تی خانه بعد سوار میشویم و برای خودمان خوشحالی میکنیم مقصد نامعلوم است و جایی است که پسر نازنینم خسته بشود و بگوید مامان برگردیم گاهی هم مامان جون یا بابا علی جان پشت بی آر تی حرکت میکنند و ذوقمان را میکنند و ...
29 فروردين 1394