امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

پاییز...

پسر نارنینم سلام   امروز صبح بعد از خداحافظی با بابا علی جان برگشتم توی اتاق خواب هنوز زود بود برای بیدار شدن خودم را رها کردم روی تخت و چشمانم را بستم هوا سرد بود و مور مورم می شد باد خنک پرده ی اتاق را تکان می داد و صدای گنجشک ها هم از بیرون می آمد دست و پایم داشت یخ می زد اما این خنکی را دوست داشتم چند دقیقه بعد تو هم بیدار شدی حسابی سردت شده بود و دنبال من می گشتی صدایت زدم:امیر حسام جان من اینجام با چشم های نیمه باز و پر از خواب آمدی سمتم بغض کرده بودی و دستها و پاهایت یخ زده بود  محکم در اغوشت گرفتم سرت را چسباندم به سینه ام دستم را دورت حلقه کردم و همین طور که پتو را رویمان می انداختم گفتم وای وای چه سرده با چشم های تقری...
29 فروردين 1394

و باز هم خانه عمه سمیه...

پسر گل من سلام   دیشب دایی حامد مهمان خانه ما بود و امروز صبح هم ساعت هفت صبح با بابا علی جان رفتند تا در زمین چمن نزدیک خانه فوتبال باری کنند بعد هم عمه سمیه تماس گرفت و ما را برای ناهار و همان آبگوشت همیشگی و خوشمزه اش که در ظرف های دیزی درست می کند دعوت کرد ما هم نه نگفتیم و از جان و دل پذیرفتیم بعد از ناهار مردها خوابیدند و من و شما و عمه سمیه و ملینا توی یک اتاق دیگر مشغول بازی شدیم و فقط از شیرین کاری های شما با صدای بلند خندیدیم عمه سمیه برایتان شعر می خواند من برایتان دست می زدم و شما هم مثل پیرزن های شهراب بالا و پایین می پریدید گاهی آنقدر خندیدیم که چشمانمان هم اشکی شد همه چیز خوب و عالی بود عمه سمیه جانت برایت یک صندلی مخ...
29 فروردين 1394

آخه این چه وضعیه؟ شبکه پویا دوست بچه ها؟

سلام کارتون های زمان بچگی مون یادتونه ای کی یو سان که باهوش بود و کچل بود و خوش اخلاق بود و فکر می کرد و چاره اندیشی بعد هم با فکر هاش به همه کمک می کرد تا مدت ها هم وقتی می خواستیم فکر کنیم انگشتمون رو تر می کردیم و بعد می کشیدیم به سرمون یا کارتون با خانمان که دخترک با اینکه وسطای راه مادرش رو از دست میده باز هم نا امید نشد و رفت و با محبت و پشتکار دل پدر بزرگش رو به دست آورد و کنارش خوب و راحت زندگی کرد یا حنا که تو اون سن کم از یه بچه پرستاری می کرد و ...بماند که بعد از دیدن خیلی هاشون غمباد می گرفتیم و حسابی دلمون به رحم می اومد که البته این بخشش واقعا جای کار داشت و من هم موافقم که باید قدری شادتر می بود اما به جز این واقعا آموزند...
29 فروردين 1394

به تو افتخار می کنم...

پسرم سلام    امروز صبح قرار بود بروم سرای محله شهرک... تا کارت والیبالم را بگیرم دلم خواست شما را هم ببرم خانه اسباب بازی سرای محله تا قدری بازی کنی شب قبل از مامان جون خواسته بودم تا ساعت 8 بیاید دنبالمان مامان جون هم با وجود اینکه شب خوابش نبرده بود و چشم هایش نیمه باز بود آمد دنبالمان کارتم را همان دقایق اول تحویل گرفتم و شما را هم بردم خانه اسباب بازی که کنار اتاق تربیت بدنی بود از مامان جون هم خواستم برود خانه و گفتم که طول می کشد اما مامان جون گفت توی ماشین می خوابد تا ما بیاییم وارد خانه اسباب بازی که شدی با وجود اینکه بار اولت بود و خواب آلو هم بودی اما خندیدی و گفتی لام(سلام)بعد هم کلاه لبه دارت را در آوردی و گذاشتی رو...
29 فروردين 1394

روز نوشت...

پسر عزیز من سلام    امروز صبح من و شما و بابا علی جانمان رفتیم آزمایشگاه برای گرفتن آزمایش از شما  پسر نازنینم قربانت بشوم مادر که مثل یک مرد واقعی می مانی هر کجا که می رویم جلو می روی و بلند می گویی آم(سلام) و بعد دستت را جلو می آوری و دست می دهی فرقی نمی کند مرد کتاب فروش مهربان باشد یا مسئول گرفتن آزمایش که اتفاقا سبیل های ترسناکی هم دارد برای گرفتن آزمایش توی بغلم نشاندمت با یک دستم دستت را گرفتم و دست دیگرم را گذاشتم روی صورتت نوازشت کردم و توی گوشت حرف زدم تا بالاخره تمام شد خیلی کم گریه کردی و وقتی آمدیم بیرون همه می خندیدند و دوستت داشتند خدا را شکر که تمام شد و حالا خیالمان راحت است که می توانیم بفهمیم مشکلی وجود ...
29 فروردين 1394

باغ اناری

زیزم سلام   رفتیم باغ اناری با مامان جون و دایی حامد خانواده دایی رضا دایی داوود و خاله معصومه هم بودند با یثنا و محمد طه و سارا حسابی بازی کردی و خوش گذراندی خدا را شکر روز های خوبی را می گذرانیم دوستت دارم نازنینم می بوسمت... + نوشته شده در دوشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۰:۵۷ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394

بابایم به خانه ام آمد...

پسر نازنینم سلام دیروز بابابزرگ جانت به همراه عمه سمیه و ملینا مهمان خانه ما بودند خانه مان حسابی برکت گرفت این اولین بار بود که بابابزرگ تنها به خانه مان می آمد و شب هم در خانه ما می خوابید قرار بود امروز با هم برای آخرین دفعه انشالله به بیمارستان بروندو از بهبود کامل بابا بزرگ جانت مطمئن بشوند به همین خاطر دیروز صبح بابا علی جان رفت شهراب و بابا بزرگ را آورد خانه مان آنقدر خوشجال بودم که سر از پا نمی شناختم ظهر زنگ زدم به عمه سمیه و گفتم تا علی جان و بابا بیایند حوصله ام سر می رود بیاید تا کنار هم باشیم او هم آمد و حسابی هم خوش گذشت شما و ملینا حسابی با هم بازی کردید و خوش گذراندید شب هم علی جانم مهمان عزیزمان را با خود آورد بابا اولش تعار...
29 فروردين 1394