پاییز...
پسر نارنینم سلام امروز صبح بعد از خداحافظی با بابا علی جان برگشتم توی اتاق خواب هنوز زود بود برای بیدار شدن خودم را رها کردم روی تخت و چشمانم را بستم هوا سرد بود و مور مورم می شد باد خنک پرده ی اتاق را تکان می داد و صدای گنجشک ها هم از بیرون می آمد دست و پایم داشت یخ می زد اما این خنکی را دوست داشتم چند دقیقه بعد تو هم بیدار شدی حسابی سردت شده بود و دنبال من می گشتی صدایت زدم:امیر حسام جان من اینجام با چشم های نیمه باز و پر از خواب آمدی سمتم بغض کرده بودی و دستها و پاهایت یخ زده بود محکم در اغوشت گرفتم سرت را چسباندم به سینه ام دستم را دورت حلقه کردم و همین طور که پتو را رویمان می انداختم گفتم وای وای چه سرده با چشم های تقری...
نویسنده :
مامان
20:24