امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

یک هفته بیجار دوست داشتنی

1394/1/29 20:38
نویسنده : مامان
66 بازدید
اشتراک گذاری
پسر عزیز من سلام

 

وای امیرحسام جان این هفته چقدر سرمان شلوغ بود شنبه و یکشنبه مامان جون با خاله ها رفتند تفرش و حامد پیش ما ماند روزها با بابا علی جان میرفت مدرسه و غروب ها هم بابا علی جان می رفت دنبالش دوشنبه مامان جون برگشت و به محض رسیدن با هم رفتیم ختم یکی از بستگان گرچه پیر بود و عمرش را کرده بود اما من و مامان جون واقعا حالمان بد شده بود و یاد بابا جان افتاده بودیم و آنقدر برای دل خودمان گریه کردیم که اشتباها به جای صاحب عزا به ما هم تسلیت می گفتند و مجبور شدیم جایمان را تغییر دهیم و دورتر از صاحبان عزا بنشینیم تا دیگران را دچار اشتباه نکنیم بعد از ختم هم دایی رضا و خانمش ابوالفضل را پاگشا کرده بودند و رفتیم مهمانی پاگشا با همان سر و وضع و چشم هایی که مانند میگوی سرخ شده پف کرده بود مهمانی هم نتوانست حواسمان را پرت کند و من که هر نیم ساعت مجبور می شدم جایم را تغییر بدهم یا بروم توی اتاقی دیگر بنشینم و کمی با بچه ها بازی کنم که هیچ چیز مثل بازی با بچه ها و غرق شدن در دنیایشان حالم را بهتر نمی کند دیگر روی پا بند نبودم و عجیب جای بابایم را خالی میدیدم و دلم هوایش را کرده بود اما نمی خواستم مهمانی خراب شود و زحمت میزبان هم به هدر برود سه شنبه هم میمان دایی داوود بودیم و او هم ابوالفضل را پاگشا کرده بود چهارشنبه مامان جون دوباره رفت تفرش و حامد آمد پیش ما پنج شنبه من و شما و بابا علی جان و عمو احمد و سمیه و عمو محسن و بچه ها رفتیم عیادت خاله بابا علی جان و دیداری تازه شد و خوش گذشت امروز هم با خاله سعیده و خاله بتول و خاله سمیه و عمو احمد و عمو مقداد رفتیم سرزمین عجایب و تا توانستیم راه رفتیم و شما تا توانستید خوش گذراندید و بازی کردید و ما از بازی شما حسابی لذت بردیم و خوشحال شدیم خوب این بود نوشته ی من درباره ی یک هفته بیجار دوست داشتنی تا روزی که من پسرکم که آن روز حتما مرد بزرگی شده است برای خودش با هم بخوانیمش و من جزییات خندیدن ها و دست زدن ها و همه ی رفتار های شیرین و دوشت داشتنی اش را برایش بگویم به امید آن روز

+پسر عزیزم خیلی دوستت دارم از دیدن خنده هایت جان تازه می گیرم 

+همچنان بیمارم و همچنان درد دارم اما باز هم معتقدم که همراه با هر سختی آسایشی است که ما از آن بی خبریم منتظر همه ی اتفاق های خوب زندگی ام هستم

+خدای عزیزم ممنونم که همیشه با منی خدای مهربانم هوای بابا جان مرا خیلی داشته باشی ها گناه دارد تحمل یک لحظه سختی کشیدن ما را نداشت یا ندارد (نمی دانم کدام درست تر است) قلب بابا جانم مثل حریر می ماند بس که نازک است 

بعدا نوشت:پسر عزیزم امروز داشتم به خاله سعیده میگفتم که چه خوب که بچه ها امروز انرژی شون حسابی تخلیه می شه و شب راحت می خوابن و حسابی هم خسته ان که او هم در جواب گفت بعید می دونم حنانه که تا ما رو خواب نکنه خودش نمی خوابه و خوب امیرحسام جان شما هم تا همین الان بیدار بودی و هر لحظه هم انرژیت رو به افزایش بود و بازی هایت داشت خطرناک می شد و بابا علی جانمان که خوابش برد و بنده هم با هزار ترفند توانستم پسر عزیزم را بخوابانم خوب بخوابی مادر خواب فرشته ها را ببینی دوستت دارم پسر درددانه من  راستی الان ساعت یک بامداد است.

+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۳ ساعت ۱۹:۱۰ بعد از ظهر توسط مامان |  4 نظر
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)