امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

دروغ گفتم ببخش...

1394/1/29 20:39
نویسنده : مامان
93 بازدید
اشتراک گذاری
پسرم سلام

 

عذاب وجدان دارم خیلی آنقدر که خواب را از چشمانم گرفته است دکتر برایت آمپول ویتامین سی تجویز کرده بود باید هر طور شده می زدیمش تا زودتر خوب شوی دلمان می خواست جایی آمپول بزنی که پرسنلش با تجربه باشند و حداقل قدری کمتر درد بکشی با پرس و جو و با اختلاف یک ساعت از محل زندگیمان به یک درمانگاه رفتیم جایی در جنوب شهر که بسیار شلوغ بود و به شدت هم بوی عرق و الکل و خون می داد اما امید داشتیم که پرسنل به خاطر همین جمعیت زیاد هم که شده کارشان خوب است 

امیرحسام جانم گفتنش هنوز هم برایم سخت است در آغوش گرفتمت و آرام و مطمئن می خندیدی و سوال می کردی اینجا چیه چی شده و من می گفتم: مامانم این یه بازیه شما می خوابی روی این تخت و پشتت رو به ما می کنی و ما باهات تاپتاپ خمیر بازی میکنیم اما بر خلاف تصورم پرستار بخش تزریقات نمی دانم با تجربه بود یا نه اما جمعیت حسابی کلافه اش کرده بود و حوصله ی بازیهای ما را نداشت و آمپول را توی دستش گرفته بود و اخم کرده بود و مرتب می گفت آمادش کن دیگه و مدام با آن سوزن توی دستش بد اخلاقی می کرد و من هم نا امید و دستپاچه می گفتم دارم همین کار رو می کنم تو رو خدا اونو بگیر پایین بچه گناه داره و به سوزن اشاره می کردم و اما عزیز دردانه ی من که به مادرش اعتماد کرده بود هنوز داشت می خندید و با اینکه سوزن را می دید اما فکر می کرد که قرار است بازی کند حتی وقتی بابا علی جان کمر و مامان مرضی دو تا پاهایش را گرفته بودند باز هم می خندید و میگفت موشه (دست کی بالاس دست موشه) آمپول روغنی بود درد داشت خیلی .گریه کردی اما نه آنقدری که من انتظارش را داشتم و به محض اینکه امدی در آغوشم ساکت شدی و گفتی خب مامان حالا بازی و من جای تو بغض کردم و از آن روز در این فکرم که کاش نمی گفتم بازی است وقتی کودکم هنوز معنای دروغ را نمی داند کاش نمی گفتم بازی است وقتی کودکم فکر می کند بازی اشکنک دارد سر شکستنک دارد و کمتر گریه می کند کاش نمی گفتم بازی است وقتی کودکم فکر کرد که باید آمپول بزند تا بازی کند و بعد از آمپول زدن و پاک کردن چشمهای اشکی اش گفت خب مامان حالا بازی کاش نمی گفتم بازی است تا کودکم خودش را مجبور نکند که کمتر گریه کند کاش نمی گفتم بازی است تا کودکم نفهمد که مادرها هم با تمام عشقشان گاهی دروغ می گویند 

امیرحسام جان دروغ گفتم ببخش همین . روزی حتما این پست را بخوان و ببخش اینبار چنین نخواهم کرد سوگند می خورم اینبار در جواب چی شده و انجا چیه خواهم گفت اینجا جایی است که امپول می زنند و ما فکر می کردیم که بهترین جایی است که به بهترین شکل می تواند این کار را بکند درد دارد می دانم اما دردش زود خوب می شود هر چقدر خواستی گریه کن مادر پس آغوش من به چه دردی می خورد آغوش من برای این جور وقت هاست هرچقدر خواستی گریه کن شکایت کن بیشتر از آنچه بخواهی نازت را می کشم به جان میخرمش اصلا.  بازی هم خواهم کرد که دردت کمتر شود و زودتر فراموشش کنی اما تو را به خدا تاپ تاپ خمیر نباشد دوستش ندارم مرا یاد چیزی می اندازد که دوستش نداشتم 

+دوستت دارم امیرحسامم ...

+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۳ ساعت ۲:۴۶ قبل از ظهر توسط مامان |  14 نظر
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)