امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

پسرم سلام دلم می خواست اولین مطلب وبلاگتو توی اولین سالگرد تولدت به ثبت برسونم اما این روزها آنقدر ب

1394/1/29 16:46
نویسنده : مامان
83 بازدید
اشتراک گذاری
دلم می خواست اولین مطلب وبلاگتو توی اولین سالگرد تولدت به ثبت برسونم اما این روزها آنقدر با مزه و شیرین شده ای و آنقدر با کارهایت من و بابا علی را می خندانی که از ذوقم نمیتوانم تا اردیبهشت صبر کنم خیلی دوست داشتم اون موقع که توی دلم بودی برات یه وبلاگ درست کرده بودم و حرفام رو برات می نوشتم اما انقدر حرف های من با تو زیاد بود و انقدر از صبح تا شب باهات حرف می زدم که مجال نوشتن پیدا نمی کردم از همان مو قع ها معلوم بود که خیلی باهوشی هر حرف مرا با یک لگدی که به دلم دیوار خانه ات می زدی جواب می دادی و به من می فهماندی که داری حرف هایم را گوش می دهی موسیقی را خیلی دوست داشتی قران را هم همینطور یادم است یک بار که با بابا علی تو را برده بودیم کنسرت گروه شمس آنقدر در شکمم تکان خوردی که مجبور شدم بایستم تو هم آن شب مثل من به وجد آمده بودی تو را تئاتر هم بردیم اما از موسیقی بیشتر لذت بردی وقتی به دنیا آمدی دلیلش را فهمیدم آخه تو سمعی بوذی و به هر صدایی خیلی خوب واکنش نشان می دادی سه کیلو و نیم بودی و قدت پنجاه و چهار بود و چشم همه گرد شده بود از قد بلندت نمی دانی چقدر از وجودت به خودم می بالیدم وقت دنیا آمدنت را خوب یادم است درد شیرینی که ناگهان تمام وجودم را فرا گرفت و مرا از خواب پراند از روز ها قبل همه من بابا علی مامان جون و بابا جون دایی ها و عموها و خلاصه همه ی فامیل انتظارت را می کشیدیم همان موقع هم مثل الان شوخ طبع بودی و آنقدر دیر آمدی که همه را حتی خانم دکتر را که با تعجب به تاریخ زایمان سونوگرافی نگاه می کرد به خنده انداختی گفتم سونوگرافی یاد اولین عکسی که از تو داریم افتادم سه ماهه بودم خانم دکتر گفت که می خواهد ازت عکس بگیرد به بابا گفت که او هم میتواند بیابد و تو را ببیند بابا که بعد از سه ماه هنوز هم باورش نمی شد که خدا تو را به ما هدیه داده لبخندی روی لب داشت و وقتی برای اولین بار صدای قلب کوچک تو را شنیدیم که زندگی را به مبارزه می طلبید هر دو از ته دل خندیدیم و من از خوشحالی حتی چشمهایم هم اشکی شد معلوم نبو پسری یا دختر اما من ناخود آگاه صدایت زدم پسر قشنگم کله ات گنده و دستانت دراز بود توی دل مامان نشسته بودی و ما کلی به کله نافرمت که هنوز درست شکل نگرفته بود کلی خندیدیم از دوقم عکس سونوگرافی را به همه حتی بابا جون و دایی هم نشان دادم و بعد که آرام تر شدم کلی با خودم خجالت کشیدم چند تا عکس سونو گرافی دیگر هم داری توی یکی از آنها شصتت توی دهانت است و داری می مکی هر بار با دیدن این عکس کلی مرا به قربان صدقه می انداختی توی بیمارستان صارم به دنیا آمدی قبلش همانجا می رفتم استخر آب را دوست داشتی توی آب دراز می کشیدم و برایت حرف می زدم راهمان تا بیمارستان خیلی دور بود ما مینی سیتی بودیم و بیمارستان شهرک اکباتان اما بسیار مجهز بود و از همه مهم تر بابا علی هم می توانست کنارمان باشد و تولد تو را از نزدیک ببیند وقتی که به دنیا آمدی را هیچ وقت فراموش نمی کنم درد داشتم و خدا می داند این درد را که پزشکان می گویند معادل شکسته شدن بیست استخوان بدن به طور هم زمان است را چقدر دوست داشتم می دانستم که هر چه به درد نزدیک تر می شوم به تو هم نزدیکترم و بالاخره تو آمدی و آنقدر زیبا و شیرین بودی که نمی توانم در قالب کلمات بیانش کنم لبانت قرمز بود و پوستت سفید چشمانت درشت و مشکی بود و کاملا باز صورتت آرام و صبور بود و روی سرت کلی مو داشتی مامان جون خیلی به هردومون رسیدگی کرده بود کل نه ماه شام و ناهار مهمانش بودیم و رفت و آمد به بیمارستان دور صارم به عهده ی مامان بود امیر حسام نمی دانی که ساعت هاست نوشتنم طول کشیده است چرا که بعد از هر جمله یاد خاطرات شیرینت می افتم و کلی به آن روزها و به تو فکر می کنم و با یادشان لبخند می زنم تو الان شیرت را خورده ای و کنار من و بابا خوابیدی بابا دارد درس می خواند و من دارم نگاهت می کنم و هر از گاهی برایت می نویسم اگر پراکنده نوشتم ببخش مامانم چون خاطرات شیرینت زنجیر وار توی ذهنم نقش بسته است و هر کدام را که می نویسم خاطره شیرین دیگری را به ذهنم می آورد احساس می کنم می خواهی بیدار بشی واسه همین هم نوشته ام را موقتا تمام می کنم فقط اینکه من و بابا علی خیلی دوستت داریم تو تنها شیرینی و انگیزه زندگی ما هستی ما با تو شادیم و با غم تو غمگین حتی وقتی مریضی یا وقتی داری دندون در میاری ما هم درد داریم نمی دانیم در کجا شاید در قلبمان اگر بد نوشتم بگذار به حساب بی تجربه گی در وبلاگ نویسی ایشاا... بزرگ میشی مردی میشی واسه خودت نوشته هام رو تصحیح می کنی خودت میشی مدیر وبلاگت که فعلا دست من امانته البته اگه تا اون موقع وبلاگ نویسی کار سبکی نشده باشه می بوسمت ...
 
+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۲:۱۰ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)