امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

دندانِ نقطه ای

1394/1/29 16:47
نویسنده : مامان
76 بازدید
اشتراک گذاری
وای امیر حسامم بگو دیروز چی دیدم یه نقطه ی سفید کوچولو توی دهانت وقتی داشتی به ادا های من و بابایی میخندیدی وای که چقدر این روزها شیرین شده ای بالاخره هفتمین دندانت بعد از سه ماه دیروز جوانه زد و من که هنوز رویش دندان هایت برایم تازگی دارد آنقدر ذوق کرده بودم که بلافاصله به مامان جون زنگ زدم و با کلی جیق و فریاد رویش هفتمین دندانت را گزارش کردم و بعد ساعتها طول کشید که از راه های مختلف تو را بخندانم تا بابا هم دندان جدیدت را که از نقطه هم کوچک تر بود ببیند خدا را شکر کردم که این بار خیلی درد نکشیدی آخر انقدر توی تحمل درد صبوری که مرا دیوانه میکنی اولین دندانت چهار ماهه بودی که جوانه زد خیلی زود بود اما مامان جون می گفت که من هم اولین دندونم توی چهار ماهگی جوانه زد چند شب بود که شبها تا صبح غاط میزدی و درست نمی خوابیدی تا صبح بارها بهت عرق نعنا و گریپ میکسچر میدادم و پشتت میزدم فکر می کردم دل درد داری توی خواب ناله می کردی و با ناله ات چشم هایم اشکی می شد تا بالاخره بعد از سه شب وقتی داشتی انگشتم را گاز می گرفتی حس کردم که لثه ات تیز شده با انگشتم روی لثه ات کشیدم و دو تا دندان تیز کوچولویت را کشف کردم از خوشحالی فریاد کشیدم و کلی بوسیدمت نمی دانستم اول به بابایی بگویم یا به مامان جون خواب از سرم پریده بود و همه ی خستگی سه شب گذشته از ذهنم رفته بود کلی خودم را به خاطر اینکه نفهمیده بودم داری دندان در می آوری و با دل درد اشتباه گرفته بودم ملامت کردم آخه اولین فرزند ما بودی و بسیار بی تجربه بودیم یادم باشد روزی به خاطر بی تجربگی هایم از تو عذر خواهی کنم و ببوسمت تا مرا ببخشی سری دوم دندان هایت مثل یک گروه سرود ردیف و پشت سر هم آن هم چهار تا با هم شش ماهه بودی که جوانه زد این بار هم سرما خورده بودی و تب داشتی آخه هوای خونمون خیلی سرده و وقتهایی که هوای سر کار بابا علی جون آفتابیه اینجا داره برف می باره لاغر شده بودی و آب دهانت همش جاری بود استامینوفن را خیلی سخت می خوردی و من و بابا که چشم هایمان از بی خوابی سرخ شده بود دیگرجان خنداندن و دارو خوراندن نداشتیم دو هفته طول کشید در این دو هفته خیلی احساس تنهایی میکردم مستاصل بودم و نمی دانستم دیگر چه کار باید بکنم همش توی بغلم بودی برایت لالایی می خواندم اما خوابت نمی برد ضعیف شده بودی و همش بهانه می گرفتی تا اینکه همان چهار تا دندان ردیفت در آمد انگار آب روی آتش ریخته باشی دوباره سرحال شدی و لبخند شیرینت جان تازه ای به ما داد خدا را شکر این بار کمتر اذیت شدی و فقط یک شب بیدار ماندی انشا ا... همه ی این روزها رو با شهامت و صبری که ازت سراغ دارم پشت سر میذاری و واسه خودت مردی می شی و همه این درد ها یادت می ره به امید دیدن مرد شدن و قد کشیدنت مامان جونم خیلی دوست دارم پسر قوی من
+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۱:۵ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)