امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

موهایت را زدیم

پسرم سلام   هفته ای که گذشت من و مامان جون و شما پسر نازنینم رفتیم پیش عمو محسن و موهایت را زدیم نمی دانی چقدر با مزه تر شده ای صورتت گردتر و چشمهای درشت و سیاهت پیدا تر شده اند و وقتی می گوییم وای موهاش چقدر قشنگه دست می گذاری روی سرت و می خندی حتی وقتی غریبه ای را می بینی سرت را نشان می دهی و باز هم می خندی عمو محسن خیلی صبور و مهربان است خیلی دوستت دارد و قبل از اینکه موهایت را بزند تو را بوسید و تمام شیطنت هایت را با جان و دل تحمل کرد شما پسر عزیز من هم از هیچ نوع شیطنت و بازیگوشی دریغ نکردی تمام شانه ها و برس های عمو را انداختی زمین و کلی با آب پاش همه جا را خیس کردی و سر پا ایستاده بودی و عمو هم همانطور ایستاده موهایت را زد فک...
29 فروردين 1394

رفتیم شهراب وای چقدر خوش گذشت

پسرم سلام   رفتیم شهراب خیلی خوش گذشت و این را مدیون تو هستیم که مثل همیشه مهربان و صبور بودی و درکمان کردی نمی دانم این روحیه سازگاری را از که به ارث برده ای اما واقعا از تو ممنونم پسرم شهراب همه اش خوبی و خیر و خوشی بود فهمیدم که عمو هایت چقدر دوستت دارند و مراقبت هستند و چقدر از تو حمایت می کنند آنقدر که دست از کار می کشند و با خنده آب بازی تو را تماشا می کنند  خیلی دوستت دارم پسر قشنگم +عمو حسنت در اوج خستگی نیم ساعتی با کمر خمیده ایستاده بود تا در حوض خانه شهراب آب بازی کنی و خیس نشوی و عمو حسینت هم مراقب بود که وقت خواب ظهر پتو از رویت کنار نرود و سرما نخوری از هر دویشان خیلی خیلی ممنونم   +امروز ششمین...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

زیزم سلام   بالاخره داریم می رویم شهراب روی گشاده مامان بزرگ و بابا بزرگ و عموها هوای خوب و درخت های پر از میوه و آب خوشمزه و خنک شهراب وصفای روستادر انتظار ماست + نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت ۱۶:۵۷ بعد از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394

بدون عنوان

پسر قشنگم سلام   امشب زندایی رضا به مامان جون تلفن کرد و گفت که دیشب آقا امید قول فلافل به شما داده بوده و امشب حاضر است که درستش کند ما هم که به خاطر نمی آورم تا به حال پیشنهاد گردشی را رد کرده باشیم با کمال میل پذیرفتیم و با بابا علی جان و شما پسر مهربانم راهی پارک ساعی شدیم پارکی که بخشی از خاطرات خوب کودکی ام را به خود اختصاص داده است باز هم هیچ نبود جز خوبی و خیر و خوشی گپ و گفت زنانه و قدم زنی مردانه و بازی های شیرین و کودکانه شما پسر نازنینم و سوگند و یسنا آنقدر شیرین و عزیز بودی که خانواده ای که کودکی همسنت داشتند عاشقت شده بودند و علاوه بر کودک خودشان از تو هم مراقبت می کردند و وقت رف...
29 فروردين 1394

دست خودم نیست...

پسرم سلام  امروز خانه خاله متین (همکلاسیم) بودم دوازدهمین سالگرد فوت پدرش بود و من وخاله ها را دعوت کرده بود شما پسر نازنینم پیش مامان جون بودی و کلی دلم برایت تنگ شده بود مراسم تا غروب طول کشید و مامان جون که با دایی ها قرار دریاچه گذاشته بود و دیرش شده بود شما را هم با خود برد و من و بابا علی هم چون طاقت دوریت را نداشتیم و نصف روز بود که ندیده بودیمت با سرعت تمام سمت دریاچه حرکت کردیم همه چیز خیلی عالی و خوب بود و سبب خیر و خوشی برای من و بابا علی جانمان شدی خیلی خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم دایی محمد و خانواده دایی حسین و خانواده دایی رضا و خانواده دایی داوود و خانواده بابا جون و مامان جون و دایی حامد همگی بودند .مامان جون الوی...
29 فروردين 1394

ناهار را در پارک پیروزی خوردیم

عزیزم سلام   امروز قرار بود که با بابا علی جانمان برویم از خاله متین (همکلاسی)برای امتحان شنبه جزوه بگیریم بابا علی ساعت دو آمد و بسیار گرسنه بود اما چون دیر شده بود ناهار را که کتلت بود با خودمان برداشتیم تا اگر خیلی گرسنه شدیم بین راه آن را بخوریم خانه خاله متین تزدیک پارک پیروزی است بعد از گرفتن جزوه ها ناهار را در همان پارک پیروزی خوردیم ناهار خوشمزه ای بود جای همگی خالی این اولین بار بود که پسر عزیزمان را به این پارک می آوردیم به همین خاطر کلی ذوق کرده بودی و سر از پا نمی شناختی روی چمن ها می دویدی و صداهای با مزه در می آوردی دتبال کلاغها می کردی و در حال دویدن آنقدر از ما دور می شدی که نگرانت می شدیم و می آمدیم دنبالت .وقتی...
29 فروردين 1394

دلبندم یک ساله شدی باور هیچ کداممان نمیشود...

عزیزم نازنینم سلام   امروز ساعت یازده و سی دقیقه یک ساله شدی باورم نمی شود هیچ کداممان باورمان نمی شود مبارکت باشد عزیزکم آنقدر سرشار از احساسات متفاوتم که نمی دانم چه بنویسم ساعتها خیره شده ام به عکس اولین روز ورودت به دنیایمان و احساسی دارم شبیه شب گردهای مست غزل خوان نمی دانی چقدر دوستت دارم موهای خرمایی ات راچشمان سیاه و براقت راکه چقدر هم شاد است دستهای گرمت که وقت شیر خوردن سینه ام را نوازش می کند لب های ظریف و کوچولویت که حتی وقت بیماری و تب لبخند زیبایت را از هیچ کس دریغ نمی کند چشمانم اشکی است از غم نیست از احساس غروری است که از تو دارم  از عشقی است که مرا سرشارش کرده ای دوستت دارم امیر حسام دوستت دارم ...
29 فروردين 1394

از فردا تا یک هفته هر روز مهمانی است

پسرم سلام   زندایی داوود نذر کرده است از فردا (شنبه )تا آخر هفته (چهار شنبه ) که میلاد حضرت زهرا و روز زن است مهمانی بدهد که بهش می گویند جلسه عزیز دلم فردا دانشگاه دارم و نمی توانم همراهت باشم اما مامان جون هست و خیالم راحت است که بهت خوش خواهد گذشت مراقب خودت و مامان جون باش نازنینم خدا کند که چشم نخوری آخر نمی دانی که چقدر نازنینی و چه زود در دل همه جا می کنی خیلی دوستت دارم و از داشتنت به خودم می بالم + نوشته شده در جمعه ششم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت ۱:۴۷ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394

تولد دایی ابوالفضل

پسرم سلام   امشب تولد دایی ابو الفضل بود ... قرار بود با دایی داوود و زندایی و عاطفه و نامزدش آقا مهدی برویم پارک و بعد رستوران و هم ابوالفضل و هم آقا مهدی را غافلگیر کنیم که نشد همسایه های برج آمدند عید دیدنی مامان جون و بابا جون و ما هم از زندایی عذر خواهی کرده و تولد را در خانه برگزار کردیم نازنینم ده روز دیگر تولد یک سالگی توست و من دل توی دلم نیست دوستت دارم خیلی همیشه + نوشته شده در یکشنبه یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت ۱:۲۸ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات   ...
29 فروردين 1394