خدا هیچ مادری رو اینطوری ضایع نکنه
پسرکم سلام دو شب پیش که جمعه بود بابا علی جون تو را بغل کرده بود و داشتید با هم تلویزیون تماشا می کردید من هم داشتم تماشایتان می کردم با خودم می گفتم که چقدر دوستتان دارم و چقدر به هر دویتان می بالم دلم خواست هردویتان را بغل کنم و ببوسم اما قبل از آن دلم خواست اول صدای خنده تان را بشنوم پریدم و بابایی را قلقلک دادم بابایی خندید ولی تو فکر کردی که من دارم بابا علی جونمون رو می زنم شروع کردی به گریه من که مانده بودم چه کنم و دوست نداشتم گریه کنی و می ترسیدم که نا خود اگاهت را دستکاری بدی کرده باشم به بابایی گفتم زود باش منو قلقلک بده بابایی هم که دوست ندارد هیچ وقت تو گریه کنی و فکرش درگیر تو بود زود اطاعت کرد و مرا قلقلک داد تو آرام شدی و خندیدی و خیال ما راحت شد اما جهت اطمینان بیشتر باز هم همدیگر را قلقلک دادیم تا تو بفهمی شوخی است ما تقریبا 30 دقیقه همدیگر را به خاطر تنها پسر عزیزمان قلقلک دادیم و با صدای بلند خندیدیم و وقتی من برای آخرین بار بابایی را قلقلک دادم تا تو بخندی تو دست مرا گرفتی و با اخم جیغ زدی و من که مترجم رسمی شما پسر نازنینم هستم احساس کردم که می گویی مگه نمی گم بابامو نزن ؟!!!!!!!!
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۲۰:۰ بعد از ظهر توسط مامان | آرشیو نظرات
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی