امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

مهمان داشتیم از نوع عروس و داماد

عزیزم سلام   امروز ظهر کلی مهمان داشتیم که مامان جون دعوتشان کرده بود همه ی دایی های بنده با بچه ها و عروسها و داماد ها و نوه هایشان .بهش می گویند مراسم پاگشایی که شاید الان که این پست را می خوانی دیگر مرسوم نباشد عروس و داماد هم عاطفه و آقا مهدی بودند خیلی خوش گذشت مهمانی هم خیلی خیلی خوب برگذار شد همه خوشحال و راضی بودند کلی هم همگی با هم خوش و بش کردیم دیشب خانه مامان جون خوابیدیم تا کمکش کنیم آخر دست تنها بود و به خاطر مریضی خانوادگی ما خیلی خسته شده بود پسر عزیزم مثل همیشه عالی بودی شاد و مودب و اجتماعی و مهمان نواز نمی دانی وقتی که مهمان داریم یا مهمانی می رویم چقدر به شما پسر نازنینم افتخار میکنم الان هم آنقدر خوشحالم که هر ج...
29 فروردين 1394

هفته ای که گذشت

عزیزکم سلام   وای امیر حسام نمی دانی چفدر دلم تنگ نوشتن برایت شده بود یادت است که برایت نوشتم تب و لرز داشتم و به یک مطب شلوغ رفتیم و کلی هم معطل شدیم همانجا از کودکی که همبازیت شده بود ویروس گرفتی می خواستیم برویم خانه بابابزرگ و مادر بزرگ و عموها توی راه خیلی بی قراری کردی گفتیم شاید از دندان جوانه زده ات باشد اما اشتباه می کردیم توی خانه بابا بزرگ و مادر بزرگ بودیم که ناگهان شروع کردی به ناله کردن و گریه و بعد هم حالت به هم خورد دستپاچه شده بودم و رنگم پریده بود و مامان بزرگ و مامان بزرگ دلداریمان می دادند که از دندانش است و بچه های ما هم همینطور بودند از مامان بزرگ و بابا بزرگ خداحافظی کردیم و چون به عمو حسن(گاو شیر د...
29 فروردين 1394

عمو حسن گاو شیردهی داشت

پسرم سلام   عمو حسن گاو شیردهی داشت وقتی سوم دبستان بودم این عنوان یکی از درس های محبوبم بود الان هم هر وقت می خواهم عمو حسنت را صدا کنم یادش می افتم نمی دانم الان که این مطلب را می خوانی چند ساله ای و سیستم آموزشی کشور چگونه است هر طور است خدا کند که داستانی داشته باشد که بتوانی در آینده دوستش داشته باشی و برای بچه هایت تعریف کنی به امید آن روز که پدر شوی البته اگر تو هم مانند من عاشق بچه باشی.فکر کنم پدر خوبی شوی احساس مادرنه ام میگوید ... امشب قرار است برویم خانه بابا بزرگ و مادر بزرگ(مادر و پدر بابا علی جان)که خیلی دوستت دارند و خیلی هم دلشان برایت تنگ شده است در طول تعیلات عید شهرستان بوده اند و الان برگشته اند بعد هم می روی...
29 فروردين 1394

کرجی ها

عزیزم سلام   امروز با مامان جون و شما رفتیم دیدن کرجی ها یعنی خاله توران و پسر خاله ناصر و خانمش و معصومه و دختر و پسرش و هاجرو دخترش و سحر و دخترش .خاله معصومه و خاله زهرا هم قرار بود خودشان با مترو بیایند به دلایلی که نمی خواهم بگویم خیلی خوش نگذشت و در آخر هم بعد از برگشت بنده تب و لرز نموده و با مامان جون ساعت ها در مطب دکتری معروف منتظر ماندیم تا نوبتمان بشود حالا هم داریم شبی ۴ عدد قرص نوش جان می کنیم   +نمی خوابی شیر می خواهی صورتت را می چسبانی به سینه ام و زود بر می داری تحمل گرمای تب بدنم را نداری دلم برای هردویمان می سوزد برای تو که نمی توانی شیر بخوری و برای خودم که نمی توانم ببینم گرسنه ای توی گوشت آهسته می گو...
29 فروردين 1394

یک خبر خوش

سر عزیزم سلام   یک خبر خوش:بابا علی تا آخر فروردین دیرتر به شرکت میرود از آنجا هم خیلی زودتر بر می گردد نمی دانی چقدر صبحانه خوردن با تو و بابا علی جانمان کیف دارد تو را می نشانیم کنار سفره و آرام آرام لقمه های مورچه ای را در دهانت می گذاریم و تو با اشتیاق نوش جان می کنی صبحانه دادن به تو را دوست داریم اشتهایت عالی است کمی هم که دیر می کنیم می خواهی بیایی وسط سفره و خودت لقمه بگیری و ما را به خنده می اندازی وقتی با تو صبحانه می خوریم انگار خوشمزه ترین صبحانه دنیاست و ما (من و تو ) ۱۳روز دیگر وقت داریم تا با بابا علی جانمان خوشمزه ترین صبحانه های دنیا را بخوریم خیلی خوب است نه؟   + نوشته شده در شنبه هفدهم فرورد...
29 فروردين 1394

تعطیلات تمام شد اما همچنان بهار است...

پسر نازنینم سلام   امشب آخرین شب تعطیلات نوروزی است و من قدری دلم گرفته است از فردا دانشگاه شروع می شود و بابا علی جان هم می رود سر کار و می دانم که دل هر دوی ما کلی برایش تنگ می شود ۱۷ روز کنار هم اولین بهار پسر عزیزمان را جشن گرفتیم و شادی کردیم و خاطره ساختیم ۱۷ روز رویایی و بی نظیر .دارم عکس هایمان را نگاه می کنم قشنگند .همه شان .عکس بد نداریم همه شان را دوست دارم آنهایی را که تویش صورت هایمان از شدت باد و آفتاب سیاه سیاه است را بیشتر .و پسر کوچولویی که چشمان سیاهش توی همه ی عکس ها خندیده است را از همه خیلی خیلی بیشتر.با خودم می گویم تعطیلات تمام شد اما همچنان بهار است قدری دلم باز می شود با خودم می گویم چه خوب است که امیرح...
29 فروردين 1394

اولین سینما : تهران 1500

عزیزکم سلام   امروز با بابا علی جان تصمیم گرفتیم که برویم سینما آن هم با کلی ترس و لرز آخر نمی دانستیم که از سینما خوشت می آید یا نه و توی آن تاریکی حوصله ات سر نمی رود ؟ فیلم تهران ۱۵۰۰ بود اولین انیمیشن بلند سینمایی ایرانی شاید تا روزی که بتوانی این پست را بخوانی ده ها انیمیشن بلند سینمایی دیگر هم ساخته باشند و آنها را هم دیده باشی شاید به کودکانت بگویی که اولین انیمیشن بلند سینمایی را وقتی که ۱۱ ماه داشتی اکران کرده اند و.... همیشه احساس کرده ام که درکمان می کنی دوستمان داری و مراقب حالمان هستی که نکند خراب شود امروز هم درکمان کردی اضطرابمان را فهمیدی و دانستی که چقدر دوست داریم با بابا علی جان در کنار هم و بعد از ۱۱ ماه به...
29 فروردين 1394

می دانستی که داری راه می روی ؟

سرم سلام   هیچ می دانستی که این روزها بدون آنکه بدانی داری راه می روی هر چه فکر می کنم می بینم نمیتوانم از لذت تماشایت برایت بگویم آرام می نشینم یک گوشه و لب هایم را گاز می گیرم تا صدای فریاد های شادیم بیرون نزند تا مبادا پسر نازنینم دستپاچه شود و آنقدر توی دلم قربان صدقه ات می روم و آنقدر ذوق می کنم تا اینکه چشم هایم اشکی می شود .... الهی مادر قربان آن راه رفتن کج و معوج و زیبایت بشود... + نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت ۱:۲۳ قبل از ظهر توسط مامان |  آرشیو نظرات ...
29 فروردين 1394

سیزده بدر

دیشب که از خانه دایی رضا بر می گشتیم عمو احمد با بابا علی جان تماس گرفت و گفت که برای سیزده بدر می آیند سمت خانه ما آن هم با جوجه و آش ما هم:   روز خیلی خوبی داشتیم به همه ی ما خیلی خوش گذشت خاله زهرا آمده بود با سه تا دخترها و دامادهایش مامان جون و بابا جون و داییها هم بودند زینب و رقیه و محمد طه هم همین طور بابا علی جان تو و رقیه را نشانده بود توی کالسکه ات و می چرخاندتان و شما هم کلی با هم بازی کردید و لذت بردید قبل از ناهار غذایت را دادم تا وقت ناهار سیر باشی موقع ناهار همه در حال خوردن بودیم و من خوشحال بودم از اینکه تو را از قبل سیر کرده ام و داری بازی می کنی نمی دانم ابتدا چه کسی تو را دید اما ناگهان همگی متوجهت شدیم که آ...
29 فروردين 1394