خانه دایی رضا
پسر نازنینم سلام قدری استراحت کردم و برگشتم تا آنجا گفتم که می خواستیم برویم خانه دایی رضا آنجا که رسیدیم دایی داوود و خانواده اش هم آمده بودند تا دایی رضا را ببینند داشتیم میوه می خوردیم و صحبت می کردیم که ناگهان دیدیم عاطفه و فاطمه(دختر های دایی داوود)با فشفشه و کیک وارد پذیرایی شدند و یادمان افتاد که راستی تولد رضا بود و دایی داوود و خانواده اش آمده بودند که تولد رضا را در خانه دایی رضا و زن دایی که تنها بودند جشن بگیرند کلی دست زدیم و شادی کردیم و بعد دایی رضا به همه عیدی داد خیلی خوش گذشت و بعد هم کمی گپو گفت و خداحافظی خیلی هم طولانی نبود نمی دانم چرا فکر می کردم خیلی طولانی خواهد شد راستی پسرم داشتی بازی می کردی که پایت سر ...
نویسنده :
مامان
17:00