امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

خانه دایی رضا

پسر نازنینم سلام   قدری استراحت کردم و برگشتم تا آنجا گفتم که می خواستیم برویم خانه دایی رضا آنجا که رسیدیم دایی داوود و خانواده اش هم آمده بودند تا دایی رضا را ببینند داشتیم میوه می خوردیم و صحبت می کردیم که ناگهان دیدیم عاطفه و فاطمه(دختر های دایی داوود)با فشفشه و کیک وارد پذیرایی شدند و یادمان افتاد که راستی تولد رضا بود و دایی داوود و خانواده اش آمده بودند که تولد رضا را در خانه دایی رضا و زن دایی که تنها بودند جشن بگیرند کلی دست زدیم و شادی کردیم و بعد دایی رضا به همه عیدی داد خیلی خوش گذشت و بعد هم کمی گپو گفت و خداحافظی خیلی هم طولانی نبود نمی دانم چرا فکر می کردم خیلی طولانی خواهد شد راستی پسرم داشتی بازی می کردی که پایت سر ...
29 فروردين 1394

قرار است برویم عید دیدنی هوررررااااا

پسرم سلام   مامان جون تماس گرفت و گفت که خاله زهرا(خاله من) شام دعوتمان کرده است ما هم که به دلیل مسافرت خیلی وقت بود کسی را ندیده بودیم با جان و دل پذیرفتیم کفش های زیبایت را پایت کردیم و خودمان هم آماده شدیم و با بابا علی جانمان به راه افتادیم ابتدا سر راه رفتیم خانه دایی داوود (دایی من) دامادش هم آنجا بود و بعد هم فهمیدیم که تولد رضا(پسر دایی من)هم هست ۱۵ دقیقه بود که نشسته بودیم که مامان تماس گرفت و گفت که ما خانه دایی محمد (دایی من)هستیم ما هم قدری دیگر نشستیم و چای نوشیدیم و بلند شدیم دایی جان هم به سبک خودش یعنی با اندکی چاشنی رقص عیدی شما را داد کم ماندیم اما خیلی خوش گذشت بعد هم راه افتادیم سمت خانه د...
29 فروردين 1394

برایت کفش خریدیم

پسر عزیزم سلام   دیشب ساعت یازده بود که پس از ده روز سفر به خانه برگشتیم خیلی خسته بودی و زود خوابیدی اما من و بابا قدری بیشتر بیدار ماندیم چای خوردیم و تخمه شکستیم و فیلم دیدیم امروز صبح خیلی خسته بودیم و می خواستیم کمی بیشتر بخوابیم اما چون شب گذشته زود خوابیده بودی صبح هم خیلی زود بیدار شدی و ما هم به ناچار بیدار شدیم نمی دانی چقدر بامزه از خواب بیدار می شوی ناگهان چشمانت را باز می کنی و شروع می کنی به بازی و خندیدن انگار نه انگار که ثانیه ای پیش خواب بوده ای بعد انگشتت را می کنی توی چشم من و بابا علی جون و می گویی ت یعنی چشم و ما چشممان را می مالیم و به زور بازش می کنیم و می گوییم اره عزیزم جگرم نازنینم چشم .وقتی ...
29 فروردين 1394

پس از ده روز سفر برگشتیم

نازنینم سلام   چند ساعتی می شود که از سفر برگشته ایم دلم برای نوشتن خاطراتت کلی تنگ شده بود به محض خوردن شام سریع آمدم به خلوتخانه ات توی راه دسترسی به اینترنت نداشتم به جایش  یک عالمه عکس زیبا با بابایی از شما گرفتیم و کلی در کنار هم از با هم بودنمان لذت بردیم خیلی خوش گذشت کلی برنزه و با نمک  تر شده ای انقدر خسته بودی که امروز توی ماشین همش خواب بودی الان هم خواب هستی و من و بابا علی جان داریم چای می خوریم خیلی خسته ام ادامه ی حرف هایم را می گذارم برای فردا خیلی دوستت دارم عزیز دلم عکسهایت را چندین بار با بابایی نگاه کرده ایم و از تماشای تک تکشان لذت برده ایم عکس هایت پیش ما امانت تا روزی که مردی شوی و عکسهای ما هم پیشت ...
29 فروردين 1394

این روزها کلی بازیگوش شده ای

پسر نازنینم سلام   تمام درخت های روی تپه ی روبرو شکوفه کرده اند امروز بعد از یک خرید مختصر با بابا علی جان رفتیم بین شکوفه ها و ازت کلی عکس قشنگ گرفتیم اما یکدفعه باد شد و تو انگار قدری ترسیدی و دیگر نگذاشتی که عکس بگیریم بعد از خرید ناهار رفتیم بیرون اما توی رستوران آنقدر شیطنت کردی که نتوانستیم چیزی بخوریم هر دو می دانیم که اقتضای سن توست فقط تصمیم گرفتیم که پس از بازگشت از سفر برای این قضیه هم برنامه ای بچینیم فردا هم ۸ صبح به سمت قزوین و بعد رشت حرکت می کنیم برنامه مسافرت را تغییر دادیم تا پسر نازنینمان قدری بیشتر آب بازی کند. خیلی دوستت دارم پسر قشنگم امیدوارم بتونم کاری کنم که خیلی بهت خوش بگذره فرد...
29 فروردين 1394

اولین بهار زندگی ات پیشاپیش مبارک دلبندم ...

نازنینم سلام   دو روز دیگر بهار می آید عید می شود و تو پسر قشنگم اولین بهار زندگی ات را تجربه خواهی کرد با بابا علی تصمیم گرفتیم که امسال که اولین بهار توست کلی ازت عکس بگیریم و برایت خاطره بسازیم امروز هم بابا علی جانمان رفت و یک دوربین عالی خرید تا به قول خودش لحظات زیبای امیر حسام و مامانش را ثبت کند خبر دیگر اینکه امشب تولد دایی حامد هم بود و ما برایش یک شلوار ورزشی خریدیم و تازه برای شما پسر خوبم هم عروسک های انگشتی گرفتیم امروز به بابایی گفتم بیا برای امسال اسم بگذاریم و پس از مشورت امسال را سال بدون قضاوت برای مامان و سال شجاعت برای بابا علی نامیدیم پس فردا داریم می ریم سفر با بابا جون و مامان جون و دایی حامد و دایی ابوالفضل ...
29 فروردين 1394

پسر ده ماهه ام عاشق گل گاو زبان است !

پسر جونم سلام   چند روز پیش داشتم چای می خوردم آن هم خیلی پنهانی که یکدفعه پسر باهوش مامان فهمید که دارم چی می خورم چهار دست و پا آمدی سمتم و چای خواستی من هم که دوست ندارم خیلی از طعم چای خوشت بیاید مانده بودم که چه کنم که ناگهان فکری به ذهنم رسید شیشه ات را برداشتم و تویش را پر از آب جوش کردم بعد هم یک گل گاو زبان کیسه ای تویش انداختم و یک تکه ی کوچک هم نبات بعد هم دادم دستت نمی دانی چقدر با لذت می خوردی آنقدر کیف کردم که بلند بلند می خندیدم شما هم با خنده من دست می زدی و خندیدن مرا تقلید می کردی و مثلا با صدای بلند می خندیدی خیلی خوش گذشت فقط یادم باشد که از مامان جون بپرسم گل گاو زبان برایت ضرر نداشته باشد آخر پسر نازنینم عاشق گ...
29 فروردين 1394

بردیمت پارک خیلی خوش گذشت

پسرکم سلام   چند روز بود که مامان جون رفته بود تفرش به مادربزرگ سر بزند امروز برگشت و کلی دلش برایت تنگ شده بود بابا علی شما را برد تا مامان جون را ببینی من هم تا با بابایی برگردی رفتم حمام توی حمام بودم که دیدم بابا دست خالی برگشته و می گوید ماماینا امیر حسام را بردند پارک نیاوران گفتند اگر دوست داشتید شما هم بیایید ما هم بعد از کمی صحبت و رفع مساله ای که دیشبش پیش آمده بود و جلوی شما بروزش نداده بودیم راه افتادیم و آمدیم پارک وقتی رسیدیم روی پای مامان جون داشتی تاب می خوردی و مامان جون با خنده برایمان تعریف کرد که چند دقیقه قبل بابا هم روی الاکلنگ کوچولوی بچه ها نشسته و داشته با اولین و تنها نوه اش بازی می کرده است بعدش هم رفتیم ف...
29 فروردين 1394

بابا علی خیلی مهربان است خیلی...

پسر قشنگم سلام   خدا رو شکر درد دندانت تمام شد و امروز شاد و سرحال از خواب بیدار شدی و وقتی که خندیدی انگار تمام دل من هم خندید الان هم بعد از کلی شیطنت و شیرین کاری در آغوش گرم بابا علی جانمان خوابیده ای و لب پایینی ات را غنچه کرده ای آنقدر ناز خوابیده ای که دلم نمی آید کنارتان بخوابم می ترسم بیدارتان کنم دیشب بالای سرت تا ۶ صبح بیدار بودم به خاطراتت به ماههایی که چقدر زود گذشت فکر می کردم و با هر خاطره انگار جان تازه ای می گرفتم آنقدر که نفهمیدم چه موقع ۶ صبح شد بابایی را برای نماز که بیدار کردم کلی تعجب کرد و باورش نمی شد که من تمام شب را بیدار باشم و برای تشکر همان موقع رفت و کله پاچه جانانه با نان سنگک داغ خرید و جایت خالی ت...
29 فروردين 1394