از چشمانت پیداست
سرم سلام
این روزها حس می کنم که چقدر مرا می فهمی که چقدر می توانی دوست خوبی برایم بشوی و چه لحظات خوشی در انتظار ماست روزها می نشینم و ساعتها می اندیشم که با پسرم چطور می توانم خاطرات شیرین بسازم توی ذهنم تصور می کنم که تو بزرگ شده ای و قد و قامتی به هم زده ای و با من نشسته ای توی یک کافه ی دنج و کتاب های دانشگاهت را گذاشته ای روی میز و همین طور که چایت را می نوشی داری برایم حرف می زنی و چقدر زیبا حرف می زنی آنقدر که آدم را می بری به رویا به خاطرات کودکی ات همان روز ها که به چشمان درشت و براق و سیاهت نگاه می کردم و فکر می کردم که خدایا از چشمانش پیداست که چقدر می فهمد....
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۰:۵۳ قبل از ظهر توسط مامان | آرشیو نظرات
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی