بدون عنوان
امشب من و شما و بابا علی جانمان پارک نیاوران بودیم زیر باران پاییزی بدون چتر خواستیم کمی قدم بزنیم و ورزش کنیم روی دوش بابا علی جان و دست در دست هم دویدیم و آواز خواندیم و دوپایی پریدیم توی چاله های آب . باران شدید بود و هوا هم سرد اما دلمان به هم گرم بود ذرت مکزیکی خوردیم موقع خریدنش فریاد میزدی : آخ جون بلال من خیلی گشنمه من عاشق بلالم جلوی ما میدویدی و من و بابا علی جان از پشت سر همراهیت میکردیم و من در این فکر بودم که داری هر روز بزرگ و بزرگ تر میشوی و البته مستقل تر...بعد هم رفتیم شهر کتاب نیاوران یک ساعتی برای خودمان چرخیدیم و از موسیقی و بوی کتاب و و لوازم التحریر لذت بردیم چندتایی هم کتاب خریدیم و دو عدد هم دی وی دی به روش سنتی (یعنی از دست فروش خریدیم) حالا هم برگشته ایم و چراغها خاموش است و توی تاریکی داریم برایت نبات کوچولو میخوانیم قرار است شما بخوابی تا من و بابا علی جان بتوانیم فیلم ببینیم خلاصه اینکه حال همگی مان خوب است و خدا این روزها نعمت را بر ما تمام کرده است ...
دوستت دارم پسر عزیزم ...
+ شاید روزی تئاتر درمانی بخوانم ...
+تئاتر شب گذشته آرامسایش نشد اصلا شاید حالا حالاها هیچ تئاتری برایم آرامسایش نشود ...
+سال بابا نزدیک است و من دل توی دلم نیست نمیخواهم یک سال بشود که نیست ...