امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

شاید اسباب کشی کنیم...

1394/1/29 20:53
نویسنده : مامان
127 بازدید
اشتراک گذاری
پسرم سلام

 

حال همگی ما خوب است و زندگی همچنان جریان دارد شب هایمان همچنان به ورزش کردن و پیاده روی در پارک نزدیک خانه میگذرد گاهی میرویم سمینار دکتر فرهنگ و گاهی هم تئاتر (مرگ فروشنده عالی است حتما ببینید )و شهر کتاب و گاهی هم میرویم مهمانی (این هفته خانه عمو محسن ،عمو احمد ،دایی رضا ،دایی داوود و خاله زهرا بودیم و خوش گذشت) خبر جدید اینکه شاید از این خانه که روزی تنها خلوتخانه من و تو بود اسباب کشی کنیم نازنینم ...

کمی که نه بیشتر از کمی برایم سخت است اینکه دیگر نخواهم اینجا بنویسم اینجا خانه کودکی های توست جایی تنها برای تو تنها برای دل تو برای روزی که بزرگ شوی و مردی بشوی برای خودت آن وقت می آیی و اینجا را میخوانی مرا میخوانی حال این روزهای مرا مادرانه هایم را عاشقانه هایم را شاید آن روز یادت رفته باشد که کودکانه بودن چه عطری دارد چه طعمی است اصلا ...بعد میخوانی و دوباره کودک میشوی دوباره چشمهای سیاه دوست داشتنی ات برق میزند و گرما آرام آرام میخزد زیر پوستت توی رویاهایم این طور میشود یعنی دلم میخواهد که اینطوری بشود اینکه روزی بیایی و مرا بخوانی و نوشته هایم را دوست داشته باشی و شاید نوشته هایم نوری باشد امیدی باشد عشقی باشد یا گرمایی برای زندگی ات عزیز دردانه ام... دوستت دارم پسر خوبم هرچه هستی هرچه بشوی یا اصلا هرچه نشوی باز هم دوستت دارم همین که هستی کافی است .اصلا به بودنت مدیونم ...

 

+ دوستان خوبم روزی اینجا خلوتخانه من و پسرم بود تا اینکه کم کمک شما آمدید و مرا خواندید و شدیم دوست مجازی هم ، هم را ندیدیم و گاهی تنها به عکسی از هم قانع شدیم اما عادت کردیم به بودن هم ... گاهی با خنده هایم خندیدید و گاهی با گریه هایم گریه کردید گاهی برای پسرکم دعا کردید و گاهی برای آمرزش روح بابا جانم قران خواندید گاهی دلداریم دادید گاهی همراهیم کردید و گاهی راهنمایی ... تمام آنچه که برایم نوشتید قوتی بود برای قلبم و گرمایی برای دستهایم تا بنویسم و بدانم که توی این دنیا آنجا که دارم از شخصی ترین هایم مینویسم تنها نیستم و کسی هست که دارد مرا میخواند نمیدانید چقدر دوستتان دارم و چقدر برایم مهم هستید نمی دانید که چقدر برایم مهم است که خوب باشید که وقتی دارم میخوانمتان خیالم راحت باشد که حالتان خوب است و خوش هستید و خوشبخت ...مامان خانوم ها (مامان معید - عمه جانم -سمانه جان - مامان محمد صالح -مامان امیر صدرا -نورا جان - عسل عزیز- مهسا جان -پیراشکی جان -الهام جان و همه مامانای عزیزی که اسمتون رو یادم نیست و از این بابت عذرخواهم )خیلی خیلی مراقب خودتون و کوچولوهای عزیزتون باشید دوستون دارم به امید روزی که بچه هاتون عزیزای دلتون شاد باشن و موفق و...(هر آرزوی خوبی که دارین توی نقطه چین بذارین)

شبنم خانوم کدبانو - -فاطمه دوست خوبم -متین جان - خاله فاطمه و عمو مجتبی - نازنین عزیز - شهرزاد خواهر کوچولوی من و ...مادر بودن خیلی لذت بخشه آرزو میکنم روزی تجربه اش کنین خیلی ممنونم که همراهیم کردین دوستون دارم ...

عمو کیهان عزیز - علی جان پسر عموی خوبم و ...(ترجیح میدم اسم نبرم مشکل ساز میشه براتون) خوشحالم که باهاتون آشنا شدم شاد و پیروز باشید...

و بقیه دوستای عزیزی که دلتون نمیخواست من دیگه اینجا بنویسم برام پیام خصوصی گذاشتین که جمع کن این بساط رو داری حالمون رو به هم میزنی هر شب هر شب خونه ما سر وبلاگ شما دعواست داری با نوشته هات شوهرهای ما رو پرتوقع میکنی از راه به در میکنی هر چی سرت میاد حقته بس که دل همه رو با نوشته هات میسوزونی زن ما همش سرش تو وبلاگ شماست و داره آه میکشه الهی چنین و چنان ... از همتون عذرخواهم حلالم کنید اگر ناخواسته باعث به هم خوردن آرامش زندگیتون شدم ، برقرار باشید الهی ،خوش باشید همیشه ،من براتون دعا میکنم که هر روز خوشبخت تر از روز قبل باشید آمین

خلاصه اینکه میام و میخونمتون شاید از این به بعد توی وبلاگ شخصی ام بنویسم شاید هم نه اگر کسی دلش خواست توی اون یکی وبلاگ بهمون سر بزنه قدمش روی چشم های من و پسرم همینجا بهم بگید تا آدرس بدم شاید اینبار توی اون یکی وبلاگ با اسم واقعی ننویسم تا اسباب ناراحتی دوستان نزدیک و آشنا و خانواده شون و به هم خوردن آرامش یا ایجاد حسادت نشه ایام عزت مستدام...

بعدا نوشت : راستی وبلاگمان دو ساله شد امروز که به آرشیو نگاه کردم متوجه شدم خیلی زود گذشت...

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۳ ساعت ۲۲:۵۶ بعد از ظهر توسط مامان |  17 نظر
پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)