امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

پر از برکت و روزی...

1394/1/29 20:52
نویسنده : مامان
116 بازدید
اشتراک گذاری
پسر عزیز من سلام

 

برف بند آمد و تمام شد دیروز جمعه صبح که از خواب بیدار شدیم برای خوردن صبحانه به خانه مامان جون رفتیم خانواده دایی داوود هم بودند و از شب قبل آمده بودند خانه مامان جون و آنجا خوابیده بودند دور هم گل گفتیم و گل شنیدیم و خندیدیم و خوش گذراندیم رضا و فاطمه خیلی دوستت دارند و مدام با آنها در حال بازی بودی مردها رفتند کوه و زنها ماندند به حرف زدن و دور هم بودن بعد هم که برگشتند همینطور که داشت برف می آمد توی بالکن جوجه درست کردندو ما هم بالای سرشان ایستادیم به تماشا بعد از خوردن ناهار شما پیش مامان جون ماندی و من و بابا علی جان رفتیم تئاتری به نام :وقتی ما برگردیم دو پای آویزان مانده است خیلی زیبا بود بی نظیر بود اصلا و به نظرم برایم بیشتر از آرامسایش دوست داشتنی بود بعد از اتمام تئاتر چنان هیجان زده بودیم که نمی توانستیم حرف بزنیم و فقط میخندیدیم و من فقط از علی جانم که ترتیب تماشایش را بود تشکر میکردم بعد هم آمدیم خانه و دنبال عزیز دردانه مان و رفتیم پارک نیاوران و شروع کردیم به پیاده روی و ورزش کردن و دویدن و خندیدن و و هر چه که خدا در آن لحظه روزیمان قرار داده بود بعد هم رفتیم و بلال شیری و ذغالی و داغ و آش رشته خوردیم و بعد هم دیدیم که از آنطرف پارک صدای موسیقی میآید و رفتیم و کناردو جوانی نشستیم به تماشا که یکی دف میزد و دیگری ویولون و گرچه ظاهر سازشان به هم نمی امد اما عجیب به هم می آمدند و با هم هماهنگ بودند و خوب هم می نواختند هیچ کلاه و کاسه و هیچ چیز دیگری هم نداشتند که تویش پول بیندازی فقط و فقط برای خودشان داشتند ساز میزدند همین برای دلشان برای عشقشان شما پسر عزیزم هم شروع کردی به دست زدن و بالا و پایین پریدن و خندیدن و تمام که میشد میگفتی دوباره بسنید(بزنید)...

خدا را شکر روز با برکتی بود و خوش گذشت ممنونم خدای مهربان امیرحسام (امروز امیرحسام در حال تماشای برف دستهای دوست داشتنی اش را گرفته به سوی آسمان مثل قنوت و میگوید خدای مهربون خدای عزیز میشه برف بی ئی زی (بریزی) بیشتر شه ما آدم برفی دوئوس (درست) کوئیم(کنیم)؟بعد رو به من میکند و میگوید خدا گفت چشم و مرا بغل میکند یک لحظه از این همه پاکی و سادگی بغضم میگیرد میگویم امیرحسام جان بیا برای باباجونمون هم دعا کنیم میگه بابا جون منه بابا علی بابا جون توئه و دوباره دوست داشتنی ترین دستهای پسرکم را مثل قنوت بالا میگیرد و میگوید خدای عزیز خدای مهربون میشه بابا جون ناراحت نباشه ؟بعد دوباره میگوید مامان خدا گفت چشم و من حتم دارم که او چشم خدا را شنیده است ...

دوستت دارم نازنینم از اول پاییز همان موقع که برایت شعر پاییزه پاییزه را خواندم و تو یاد گرفتی قول داده ام که امسال زمستان که بیاید با هم قشنگ ترین آدم برفی دنیا را درست کنیم پارسال اولین سالی بود که تو برف را فهمیدی اما رفتن بابا چنان سوز سرمایی به همراه داشت که همه جانمان یخ زده بود اصلا خودمان آدم برفی شده بودیم جبران میکنم عزیز دردانه ام نازنینم ....

+ چهارشنبه مصطفی از کربلا آمد و به دیدنش رفتیم همه عموها هم بودند دیدارها تازه شد و بسیار خوش گذشت آنقدر خندیده بودیم که لپ هایمان درد گرفته بود

+پنج شنبه خانه مامان برزگ و بابا بزرگ بودیم و باز هم عموها بودند و باز هم گفتیم و خندیدیم و لذت بردیم

 

+ نوشته شده در شنبه هشتم آذر ۱۳۹۳ ساعت ۱۸:۹ بعد از ظهر توسط مامان |  7 نظر
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)