امیرحسامامیرحسام، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

تنها برای دل یگانه فرزندم امیر حسام

دوست داشتنی ترین هایم با تو...

1394/1/29 20:45
نویسنده : مامان
75 بازدید
اشتراک گذاری
پسر نازنینم سلام

 

امروز می گویی دسدم کجاست؟

میگویم :دستم؟

-نه دسدم

-هستم؟نه دسدم

متوجه نمیشوم چه میگویی و این تو را ناراحت کرده است بغض می کنی و دستهایت را می گذاری دو طرف صورتم و توی چشمهایم نگاه میکنی و میگویی مامان دسدم.بعد کفشهایت را توی عکس نشانم می دهی و من میفهمم که منظورت کفشهایت بوده است و می گفته ای کفشم.

ساعتی بعد دارم توی بلاگفا جان می چرخم و به دوستانم خبر می دهم که لینکشان کرده ام که ابزار گوشه ی صفحه ام را نشان می دهی و می گویی : مامان این چی شده؟(منظورت این است :مامان این چیه) میگویم عکس یک آچاره پسر قشنگم میگویی : مامان من آچار دسدم و با هیجان می گویم کفشت مامان جان و با خودم خوشحالی میکنم که پسرکم را معطل نگذاشته ام و فهمیده ام چه می گوید و دو مرتبه صورتم را توی دست هایت می گیری و می گویی نه مامان من اچار دسدم مال بابا علی دسدم و من می فهمم که می گویی من آچار داشتم بابا علی بهم داده بود  

ظهر موقع ناهار می گویم امیر حسام جان بیا ناهار بخوریم آش رشته داشتیم دستپخت مامان جون و بسیار هم خوشمزه بود نگاه می کنی و می گویی من اش نخوام (نمی خوام) ناهار می خوام می گویم مامان جان اینم ناهاره دیگه می خوای برات برنج گرم کنم می گویی:نه من برنج نخوام ناهار می خوام میگم مامان جان بگو ناهار چی می خوری برایت بیاورم می گویی ناهار شوبونه(صبحانه) می خوام جلوی خنده ام را می گیرم که خجالت نکشی و فکر نکنی که مسخره ات می کنم اما نمی دانی که در چه لذتی غرقم می کنی می گویم صبحانه چی می خوای بیارم پسر قشنگم نون و پنیر خوبه یا خامه و عسل می گویی نون نخوام شوبونه می خوام گشنه ای و کلافه و نمی توانم بفهمم چه می خواهی و ناراحتی و گریه می کنی طوری که انگار مرا از دست داده ای در آغوشم می گیرمت و می گویم مامانم صبحونه یعنی هرچی صبح می خوریم حالا تو بگو مثلا صبح ها دوست داری چی بخوری نگاهم می کنی و چنان زیر گریه می زنی که انگار می گویی چه مامان زبان نفهمی دارم من یعنی واقعا معلوم نیست چه می خواهم  هم خنده ام گرفته است و هم نمی خواهم بخندم و هم دلم می سوزد که گریه می کنی و هم نمی خواهم یاد بگیری که با گریه حرفت را بزنی و می ترسم که لوست کنم و لوس بشوی و.... تنها چیزی که به ذهن کلافه ام می رسد اینست که می گویم پسرم بیا با هم بریم از تو یخچال صبحانه بیاریم و تو کمکم کن آخه سنگینه در یخچال را که باز می کنم هنوز داری گریه می کنی و توی یخچال را می گردی و من هم مشتاقم که ببینم این شوبونه جان چیست و ما اصلا آن را داریم یا نه که با همان چشمهای اشکی می خندی و می گویی ئه مامان شوبونه اینجا بود و میخندی و میبینم که به ظرف پنیر اشاره می کنی امروز برای ناهار پسر عزیز من یک قالب بزرگ شوبونه خورد نوش جانت نازنینم اما شنیده ام شوبونه ی زیاد آدم را قدری خنگ می کند  و برای اینکه پسر باهوش من اینطور نشود مجبور شدم تعداد زیادی گردوی تازه پوست بکنم و بدهم که بخوری و الان دستهایم سیاه سیاه است و مانند گردو فروش های جاده چالوس در خدمت شماو بابا علی جانمان هستم البته از نوع وبلاگ نویسش...

داریم با هم بازی می کنیم و من کلمه ای را می گویم و بعد از عزیز دردانه ام می خواهم که تکرارش کند مثلا می گویم امیر حسام بگو قایق و تو تکرار میکنی بعد یکدفعه خسته می شوی و میگویی مامان دیگه نگوام (دیگه نگم)

بعد از ظهر به من می گویی مامان من دلم درد می کوئه(میکنه) آنا نانا بده هرچه فکر می کنم متوجه نمی شوم چه میگویی میگویم : پسرم آناناس میخوای میگویی : نه آناناس نه آنا نانا و بعد میروی سراغ عرقیجات و یکی را برمیداری و میگویی این ومن میفهمم که هوس عرق نعنا کرده ای 

دیشب داشتم برای خودم لاک می زدم که شما هم آمدی سمتم و اصرار کردی که من هم لاک می خواهم با لاک سفید ناخنهای کوچکت را رنگی کردم و تا اخر شب دستهایت را بالا گرفته بودی و نگاهشان می کردی به شوخی می گفتم امیرحسام دستات دندون در آورده و شما می گفتی مامان دادون نیس اکوشته لاک سدم(دندون نیست انگشته لاک زدم) قربانت بشوم طوطی شیرین زبان من ...

دوستت دارم امیرحسام جان این روزها دوست داشتنی ترین لحظه هایم با تو و برای توست

+ نوشته شده در چهارشنبه دوم مهر ۱۳۹۳ ساعت ۲۱:۴۶ بعد از ظهر توسط مامان |  11 نظر
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)